باغ نقد و نظر
نقد و نظر

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Tuesday, July 06, 2004


    جواز شاعرانه *
    يادداشتهايى درباره سالوادور دالى



    نوشته جرج ارول

    ترجمه ابوتراب سهراب، كاميار عابدى



    شرح‏حال‏نگارى از خود، تنها هنگامى مورد اعتماد است كه موضوعى شرم‏آور را برملا كند.كسى‏كه روايت مثبتى از خويش مى‏نويسد، به احتمال دروغ مى‏گويد.زيرا، هر زندگى، هنگامى كه از درون بدان نگريسته شود، به سادگى مجموعه‏اى است از شكستهاى پى‏درپى.با اين حال، حتى رياكارانه‏ترين كتابها (از جمله شرح‏حال‏نگارى اتو هريس از خود، كه نمونه‏اى است از آنها) مى‏تواند تصويرى واقعى از نويسنده‏اش به دست دهد.شرح حال دالى از خود در اين مقوله جاى مى‏گيرد. (1)
    برخى از رخدادهاى اين كتاب شگفتى آدمى را برمى‏انگيزد.برخى ديگر بازنگارى‏شده و صورتى رمانتيك يافته است، نه فقط خفت و خوارى زندگى روزمره، بلكه معمولى بودن مستمر آن نيز ناديده انگاشته شده است.دالى حتى بنا به تشخيص خود، فردى خودشيفته است و شرح‏حالش صرفا نوعى استريپ‏تيز آرايش‏شده است.اما همين اثر در مقام اثرى تخيلى، در مقام نوعى انحراف غريزه كه به لطف عصر ماشين ممكن گشته است، ارزشى بسيار دارد.
    حال بپردازيم به برخى رويدادهاى زندگى دالى از سالهاى اوليه آن تا به امروز.اين كه كدام‏يك از آنها واقعى است‏يا تخيلى، مهم نيست; نكته آن است كه آنچه در اين كتاب آمده، همان چيزهايى است كه دالى دوست داشته انجام دهد.
    هنگامى كه دالى شش ساله بود، عبور ستاره دنباله‏دار هالى هيجانى در پيرامونش پديد آورد:
    ناگهان يكى از منشيهاى اداره پدرم در آستانه اتاق نشيمن ظاهر شد و گفت كه مى‏توان ستاره دنباله‏دار را از بالكن ديد...وقتى كه از كنار تالار مى‏گذشتم، به ناگاه متوجه خواهر سه‏ساله‏ام شدم كه فارغ‏بال به سوى در ورودى مى‏خزيد.ايستادم و تاملى كردم.آنگاه لگد محكمى بر سرش كوفتم، گويى دارم به توپى ضربه مى‏زنم.به دويدن ادامه دادم، سرمست از «شادى ديوانه‏وارى‏» كه اين حركت وحشيانه در وجودم برانگيخته بود.اما پدرم كه پشت‏سرم بود، يقه مرا گرفت و به دفترش برد.تا موقع شام به عنوان مجازات در آنجا زندانى بودم.
    يك سال پيشتر از اين ماجرا، دالى به تعبير خود «ناگهان، چون ديگر رخدادهاى زندگى‏» اش، پسر كوچكى را از يك پل معلق به پايين انداخته بود.چند رخداد ديگر از اين قبيل در كتاب آمده است، از جمله (هنگامى كه بيست و نه ساله بوده) دختركى را به زمين انداخته و «تا وقتى كه اطرافيان ناچار شدند جسم خون‏آلودش را از دستم برهانند» لگدكوبش كرده است.
    هنگامى كه پنج‏سالش بود، خفاش مجروحى را گرفت و در يك قوطى حلبى قرار داد.صبح روز بعد خفاش را نيمه‏مرده مى‏يابد، درحالى‏كه مورچه‏ها به جانش افتاده بودند.دالى خفاش را همراه با مورچه‏ها به دهان مى‏نهد و تقريبا به دونيمش مى‏كند.
    وقتى به عرصه مى‏رسد، دخترى بيقرارانه عاشقش مى‏شود.دالى از آن رو كه دخترك را به هيجان آورد، او را مى‏بوسد و نوازشش مى‏كند.اما از آن پيشتر نمى‏رود.او تصميم مى‏گيرد اين رفتار را پنج‏سال ادامه دهد (و آن را «برنامه پنج‏ساله‏» نام مى‏نهد) .از تحقير دختر و احساس قدرت خويش لذت مى‏برد.دالى به تكرار به دختر مى‏گويد كه پس از پنج‏سال تركش خواهد كرد و چون اين موعد فرامى‏رسد، چنين مى‏كند.
    تا بزرگى به خودارضايى مى‏پردازد و از آن لذت مى‏برد.اين كار را در جلوى آيينه‏اى انجام مى‏دهد.اما ظاهرا تا سى سالگى در روابط جنسى معمولى خويش ناكام بوده است.زمانى كه نخستين‏بار همسر آينده‏اش، گالا، را مى‏بيند، به شدت وسوسه مى‏شود او را از پرتگاهى به زير افكند.دالى مى‏داند كه گالا منتظر انجام كارى از سوى اوست.بعد از اولين بوسه چنين اعتراف مى‏كند :
    سر گالا را به عقب كشيدم.درحالى‏كه موهايش را مى‏كشيدم و با تشنج‏بسيار بر خود مى‏لرزيدم، دستور دادم: حالا به من بگو از من مى‏خواهى با تو چه كنم؟ اما آرام بگو، به چشممهايم نگاه كن، با خامترين و شهوت‏انگيزترين كلماتى كه براى هر دوى ما به ايت‏شرم‏آور باشد...سپس گالا با تبديل آخرين بارقه‏هاى لذت به نور تند جباريت‏خويش، به من پاسخ داد: مى‏خواهم مرا بكشى.
    دالى از اين پيشنهاد تا حدى سر مى‏خورد، زيرا اين همان كارى بود كه خود مى‏خواست‏بكند.به فكر مى‏افتد كه او را از برج ساعت كليساى جامع تولدو پايين اندازد.اما از اين كار منصرف مى‏شود.
    دالى طى جنگهاى داخلى اسپانيا موضعى برنمى‏گزيند و به ايتاليا مى‏رود.تمايل روزافزونى به اشراف پيدا مى‏كند.به مجامع هنرى رفت‏وآمدى مى‏يابد.به دنبال حاميان پولدار است و با ويكنت دونوآى كه او را مائسناس [ حامى هوراس و ويرژيل: [ Maecenas مى‏نامد، عكس برمى‏دارد.هنگامى‏كه جنگ اروپايى آغاز مى‏شود، اشتغال ذهنى‏اش اين است: چگونه جايى پيدا كند كه غذاى خوب داشته باشد و در صورت نزديك شدن خطر بتواند به سرعت جان سالم به در برد.به بوردو مى‏رود و سپس در نبرد فرانسه به اسپانيا مى‏گريزد.آن‏قدر در اسپانيا مى‏ماند كه چند داستان ضد چپى درباره فجايع سرخها به گوشش بخورد.پس از آن به امريكا مى‏رود.داستان با تصويرى درخشان از شخصيتى محترم پايان مى‏يابد.در سى و هفت‏سالگى همسرى وفادار مى‏شود.رفتارهاى غريبش را به كنارى مى‏نهد يا تعديل مى‏كند و به طور كامل با كليساى كاتوليك آشتى مى‏كند.علاوه بر اين، ثروت قابل توجهى مى‏اندوزد.
    با اين همه، او همچنان به تصويرهايى كه از نقاشيهاى دوره سوررئاليستى‏اش مانده، مى‏نازد.به عناوينى از قبيل «خودارضاگر اعظم‏» ، «لواط يك جمجمه با يك پيانوى بزرگ‏» و مانند آنها.تصاويرى از اين آثار در تمام كتاب ديده مى‏شود.بسيارى از نقاشيهاى دالى صرفا خصلتى نمودگارانه دارند و داراى خصوصيتى‏اند كه در ادامه بحث‏به آن خواهيم پرداخت.اما دو نكته بارز در مورد نقاشيها و عكسهاى سوررئاليستى وى انحراف جنسى و تمايل به جنازه است.اشياء و نمادهاى جنسى - كه برخى از آنها مانند دمپايى پاشنه بلند بسيار آشناست و بعضى ديگر مانند چوب زيربغل و فنجان شير گرم ابداع خود اوست - مكرر به مكرر در آثارش آشكار مى‏شود.در همان حال مضمون كاملا آشناى مدفوع نيز وجود دارد.در نقاشى‏اش با عنوان سوگوارى شادمانه (Le Jeu Lugubre) مى‏گويد: «كشوهايى كه جاى جاى آغشته به مدفوع بودند، با چنان خشنودى دقيق و واقعگرايانه‏اى ترسيم شدند كه همه گروه كوچك سوررئاليستها از اين پرسش بر خود لرزيدند: آيا او نجاست‏خوار است‏يا نه؟» دالى با قاطعيت مى‏افزايد كه پاسخ منفى است.به نظر او اين نوع انحراف «زننده‏» است.ولى ظاهرا فقط در اين مقطع است كه علاقه‏اش به مدفوع متوقف مى‏شود.حتى هنگامى كه به روايت تجربه ديدن زنى كه ايستاده ادرار مى‏كند مى‏رسد، اين نكته را از قلم نمى‏اندازد كه آن زن به اشتباه، كفشهايش را كثيف كرده است.البته هيچ انسانى نمى‏تواند صاحب همه رذائل باشد و دالى افتخار مى‏كند كه همجنس‏گرا نيست.اما از اين نكته كه درگذريم، او چنان انبانى از انحرافهاست كه مانند آن در تصور نمى‏گنجد.
    به هر روى، مهمترين ويژگى شخصيت او تمايلش به جنازه‏هاست.او خود به اين موضوع اعتراف مى‏كند.اما اظهار مى‏دارد كه بر آن چيرگى يافته.چهره‏هاى مرده، جمجمه‏ها، جنازه‏هاى حيوانات به تكرار در آثارش آشكار مى‏شوند، و نيز مورچه‏هايى كه بر سر خفاش نيمه‏مرده ريخته‏اند، بارها از نو ظاهر مى‏شوند.يكى از تصاوير نشان‏دهنده جنازه پوسيده‏اى است كه به طور كامل تجزيه شده است.نقاشى ديگرى الاغهاى مرده‏اى را مى‏نماياند كه بر روى پيانوهاى بزرگ گنديده‏اند.اين تصوير بخشى از فيلم سوررئاليستى سگ اندلسى (Le chien Adalou) را تشكيل مى‏دهد.دالى هنوز هم اين الاغها را با شوق بسيار به ياد مى‏آورد:
    من تصوير تجزيه شدن و گنديدن الاغها را با سطلهاى بزرگ چسب كه روى آنها ريختم «ايجاد كردم‏» .همچنين حدقه چشمان الاغها را درآوردم و آنها را به كمك قيچى بزرگتر كردم.به همين ترتيب دهانهايشان را جر دادم تا رديف دندانهاى آنها زيباتر جلوه كند.در بالاى صف دندانهاى ساخته‏شده از كليدهاى پيانوهاى سياه، چندين آرواره به هر دهان افزودم تا به نظر رسد كه گرچه الاغها پيشتر گنديده بودند، اما اينك در حال بالا آوردن مرگ خويش بودند.
    و سرانجام به تصويرى مى‏رسيم - كه ظاهرا نوعى عكس جعلى است - از «مانكنى كه در تاكسى گنديده است‏» .بر سينه و صورت پف‏كرده دختر به ظاهر مرده، حلزونهاى بزرگى در حال لوليدن‏اند.در زيرنويس اين نقاشى، دالى مى‏نويسد كه آنها حلزونهاى بورگاندى هستند; يعنى خوراكى‏اند.
    البته در اين كتاب مفصل چهارصد صفحه‏اى با مواردى بيش از اين روبه‏روييم.اما تصور نمى‏كنم كه روايت نارسايى از فضاى اخلاقى و چشم‏انداز فكرى دالى به دست داده باشم.كتابى است كه از آن بوى تعفن بلند مى‏شود.اگر كتابى وجود داشت كه از صفحه‏هايش بوى تعفن طبيعى برمى‏خاست، همين كتاب مى‏بود.هرچند اين گفته احتمالا براى دالى خوشايند است; كسى كه پيش از نخستين اظهار عشق به همسر آينده‏اش، سراپاى خود را با روغن ساخته شده از پهن بز جوشانده در چسب ماهى آغشته كرده بود. اما در مقابل بايد پذيرفت كه او تصويرگرى با قريحه‏اى استثنايى است.به علاوه، دقت و مهارت به كار رفته در تصويرهايش نشانه يك كار توانفرساست.دالى خودنما و فرصت‏طلب است، ولى دروغگو و توخالى نيست.استعدادش پنجاه برابر كسانى است كه اخلاقيات او را تقبيح مى‏كنند و بر نقاشيهايش ريشخند مى‏زنند.اين واقعيتهاى دوگانه، در كنار يكديگر به پرسشى دامن مى‏زنند كه به دليل فقدان هرگونه پايه و اساسى براى توافق، به ندرت بحثى درباره آن سر مى‏گيرد.
    نكته آن است كه در اينجا شاهد هجومى مستقيم و ترديدناپذير بر سلامت ذهن و متانت رفتار هستيم - و از آنجا كه برخى نقاشيهاى دالى مى‏كوشند به سان تصويرى مستهجن قوه تخيل آدمى را مسموم كنند - شايد حتى هجومى عليه خود زندگى.آنچه دالى انجام داده و آنچه خيال كرده قابل بحث است، اما به لحاظ ديدگاه و شخصيت وى، اثرى از متانت‏بنيادين بشرى در او مشهود نيست.او به مانند يك مگس ضد اجتماعى است.طبيعتا چنين افرادى موجوداتى ناخواسته‏اند و جامعه‏اى كه اين افراد مى‏توانند در آن ببالند، بى‏شك عيب و ايرادى دارد.
    حال اگر شما اين كتاب را با تصويرهايش به لرد التون (Lord Elton) ، آقاى آلفرد نويز (Mr. Alfred Noyes) ، نويسندگان برجسته روزنامه تايمز (The Times) كه «افول آفتاب خواص‏» را گرامى مى‏دارند، و در واقع بر هر هنرستيز «معقول‏» انگليسى نشان دهيد، به راحتى مى‏توان تصور كرد چه نوع عكس‏العملى از ايشان بروز خواهد كرد.آنان در جا منكر وجود هرگونه امتيازى در آثار دالى مى‏شوند.چنين مردمانى نه تنها نمى‏پذيرند كه آنچه از نظر اخلاقى تباه است، ارزش زيبايى‏شناسى دارد، بلكه از هر هنرمندى توقع دارند با صميميت تمام به آنها بگويد كه تفكر كلا امرى غيرضرورى است.چنين افرادى به ويژه در اين روزها كه وزارت اطلاعات و شوراى بريتانيا قدرت را به آنها سپرده‏اند، مى‏توانند خطرساز باشند.زيرا آرزوى آنها نابود كردن استعدادها در بدو ظهورشان، و مهمتر از آن، اخته كردن گذشته است.امروز شاهد هستيم كه شكار خواص در بريتانيا و امريكا جانى ديگر يافته است، و فرياد مخالفت نه فقط با جويس، پروست، لارنس، بلكه حتى با تى.اس.اليوت به گوش مى‏خورد.
    اما اگر شما با كسانى سخن بگوييد كه مى‏توانند در دالى مزايايى ببيند، پاسخى كه دريافت مى‏داريد، على‏القاعده چندان بهتر نخواهد بود.اگر بگوييد كه دالى هم نقاش ماهرى است، هم رجاله‏اى كثيف، به شما عنوان وحشى خواهند داد.اگر بگوييد كه جنازه‏هاى متعفن را دوست نداريد و مردمى كه جنازه‏هاى متعفن را دوست دارند بيمارند، فرض آن خواهد بود كه شما فاقد ذوق زيباشناختى هستيد.از آن رو كه «مانكن گنديده در تاكسى‏» از نظر تركيب رنگها (composition) تناسب دارد (كه بى‏شك اين طور است) پس نمى‏تواند تصوير تهوع‏آور و مشمئزكننده‏اى باشد.نويز، التون و ديگران به شما خواهند گفت كه چون اين نقاشى تهوع‏آور است، پس تركيب رنگها در آن مسلما خوب نيست.ميان اين دو نظر باطل، جايگاه ميانينى وجود ندارد، يا وجود دارد اما ما به ندرت بدان آگاهى مى‏يابيم.از سويى ما با بولشويسم فرهنگى روبه‏روييم و از ديگر سو (گرچه اين اصطلاح ديگر از مد افتاده) با «هنر براى هنر» .گفت‏وگوى صادقانه درباره وقاحت‏بسى دشوار است.مردم از اينكه به نظر برسد شوكه شده‏اند يا نشده‏اند، بيمناك‏اند و از اينكه بتوانند رابطه ميان هنر و اخلاقيات را تعريف كنند، در هراس‏اند.
    خواهيم ديد آنچه مدافعان دالى مدعى‏اش هستند، نوعى جواز شاعرانه (2) است.هنرمند بايد از قوانين اخلاقى كه بر مردمان عادى فرض است، معاف باشد.كافى است كه واژه جادويى «هنر» را بر زبان بياوريم تا هر كارى روا باشد.جنازه‏هاى متعفن كه حلزونها بر آن مى‏خزند، موجه‏اند.لگدكوبى بر سر دختران كوچك موجه است.فيلمى مانند «عصر طلايى‏» (3) موجه است.اين كه دالى سالها در فرانسه اقامت مى‏گزيند و به محض آن كه فرانسه با خطر مواجه مى‏شود فرار را بر قرار ترجيح مى‏دهد موجه است.تا زمانى كه حد مشخصى از استعداد نقاشى داشته باشيد، بر شما حرجى نخواهد بود.
    بطلان اين نظر هنگامى آشكار مى‏شود كه آدمى آن را به جنايتهاى رايج و معمولى نيز تعميم دهد.در دورانى مانند روزگار ما، چون هنرمند شخصيتى كاملا استثنايى تلقى مى‏شود، پس مقدار مشخصى از عدم مسئوليت نيز بر او رواست; چنان كه درباره زنان حامله چنين است.با اين حال، هيچ‏كس نمى‏گويد كه حتى زن حامله مجاز به ارتكاب قتل است.همچنان كه چنين حقى براى هنرمند نيز منظور نخواهد شد، هرچند كه بسيار بااستعداد باشد.اگر شكسپير به جهان ما بازمى‏گشت و معلوم مى‏شد كه سرگرمى جالب توجه او، تجاوز به دختران كوچك در واگنهاى قطار است، طبعا ما او را به ادامه اين راه فرانمى‏خوانديم تا بر اساس آن بتواند شاه لير ديگرى بنويسد.هرچه باشد بدترين جنايتها از زمره جنايات قابل مجازات نيستند.از طريق تشويق خيالبافى جنسى نسبت‏به جسد، چه‏بسا آدمى همان‏قدر موجب لطمه شود كه از طريق جيب‏برى در مسابقه اسب‏سوارى.انسان بايد اين دو واقعيت را در عين حال به ذهن خود بپذيرد كه دالى هم نقاش خوبى است و هم شخصى مهوع.به يك عبارت، آن فضيلت، اين رذيلت را به كنارى نمى‏زند.نخستين چيزى كه از ديوار انتظار مى‏رود، آن است كه بر پاى ايستد.بر پا ايستادن ديوار توجيه‏كننده آن است و هدفى كه از آن حاصل مى‏شود از اصل موضوع جداست.اما حتى بهترين ديوارها، اگر حافظ اردوگاههاى كار اجبارى باشد، بايد برافكنده شود.به همين ترتيب، بايد بتوان گفت كه «اين، اثرى خوب يا تصويرى خوب است و بايد ماموران مربوطه آن را به آتش كشند» .اگر آدمى، دست‏كم در خيال خويش، نتواند چنين بگويد، در واقع از پذيرش نتايج ضمنى اين واقعيت كه هنرمند در همان حال يك شهروند و يك موجود انسانى است، طفره مى‏رود.
    البته نه شرح حال دالى از خود و نه نقاشيهايش، نبايد تحريم و سركوب شوند.گذشته از تصاوير هرزه‏نگارانه‏اى كه در همان زمان در شهرهاى مديترانه عرضه مى‏شد، سركوب كردن هر چيز، سياستى مشكوك است و خيالبافيهاى دالى چه بسا نورى بر زوال تمدن سرمايه‏دارى بيفكند.ولى آنچه او به روشنى بدان نياز دارد، تشخيص طبى است.موضوع آن است كه چرا دالى اين‏گونه است، نه اينكه اصولا كيست.قدر مسلم آن كه دالى نابغه‏اى است‏بيمار كه اقبالش به كليساى كاتوليك در شخصيت او تغييرى ايجاد نكرده است، زيرا توبه‏كاران راستين يا انسانهايى كه سلامت عقلى خود را بازيافته‏اند، شرارتهاى گذشته خويش را دوباره گرامى نمى‏دارند. او نشانه‏اى است از بيمارى جهان.مساله پراهميت آن نيست كه دالى را به عنوان انسانى ناموجه طرد كنيم كه بايد تعزير شود، يا از او در مقام نابغه‏اى كه نبايد زير سؤال قرار گيرد، دفاع كنيم; بلكه موضوع مهم، كشف اين نكته است كه چرا او دقيقا اين ويژگيهاى انحرافى را از خود بروز مى‏دهد؟
    پاسخ اين پرسش، به احتمال قوى از آثار او قابل دريافت است.هرچند من، خود صلاحيت انجام اين كار را ندارم، اما مى‏توانم به نكته‏اى كليدى اشاره كنم كه دست‏كم بخشى از مساله را حل مى‏كند.اين نكته همان سبك نقاشى قديمى و سراپا تزئينى دوره شاه ادوارد است كه دالى هرگاه به شيوه سوررئاليستى نقاشى نمى‏كند، به سراغ آن بازمى‏گردد.برخى از آثار دالى يادآور كارهاى دورر ( و ديگرى متاثر از بليك (Blake) است (صص 113 ، 269) .اما عنصر مسلط در آثار دالى عنصر ادواردى است.هنگامى كه نخستين‏بار كتاب دالى را باز كردم و به تصاوير متعدد حاشيه‏اى آن نگريستم، از شباهتى كه بلافاصله نمى‏توانستم بگويم با چه سبكى مرتبط است، يكه خوردم.به شمعدان زينتى آغازبخش نخست (ص‏7) مشغول شدم.اين شمعدان مرا به ياد چه چيزى مى‏انداخت؟ سرانجام به آنچه دنبالش مى‏گشتم دست‏يافتم.اين شمعدان مرا به ياد چاپ گرانبها و بزرگ و مبتذلى از آناتول فرانس (در ترجمه انگليسى) انداخت كه به احتمال در سال 1914 نشر يافته است. اين چاپ سرفصلهاى زينتى و نشانه‏هايى به همين سبك داشت.شمعدان دالى از يك طرف موجود ماهى‏مانند پيچاپيچى را نشان مى‏دهد كه بسيار آشناست (و به نظر مى‏آيد مبتنى بر تصوير رايج از دلفينهاست) و از طرف ديگر به شكل شمعى فروزان ديده مى‏شود.اين شمع كه در آثار دالى به تكرار آمده، به واقع دوستى بسيار قديمى است.مانند آن را مى‏توان در چراغهاى برقى شمعدانى‏شكل در مهمانخانه‏هاى روستايى ديد كه با همان ريزش چشمگير قطرات موم تزئين شده‏اند.اين شمع و طرح زيرين آن، به گونه آنى حس شديدى از سنتى‏مانتاليسم را القاء مى‏كند.اما دالى براى از ميان بردن اين تاثير، پيمانه‏اى پر از مركب بر آن پاشيده است، بى‏آن‏كه اين كار فايده‏اى داشته باشد.چنين احساسى از تقريبا همه صفحه‏هاى كتاب دالى ساطع مى‏شود.براى مثال، طرح پايين صفحه 62، تقريبا به پيتر پن شباهت دارد [ شخصيت نمايشنامه جى.ام.برى/1914; پسر جوانى كه به دنبال «جهان گمشده‏» است و هرگز بدان نمى‏رسد ] .تصوير زن مشهود در صفحه 224 با وجود آن كه جمجمه‏اش به گونه سوسيس بزرگى دراز شده، در واقع همان ساحره افسانه‏هاى پريان است.اسب صفحه 234 و اسب تك شاخ صفحه 218 به راحتى مى‏توانستند تصاويرى براى آثار جيمز برانچ كيبل باشند.نگاره‏هاى زن‏نماى جوانان در صفحه‏هاى 97 و 100 و جاهاى ديگر نيز همين مفهوم را القاء مى‏كنند.قشنگى و جذابيت‏خصلتى است كه مكررا در نقاشيهاى دالى ظاهر مى‏شود.كافى است از جمجمه‏ها، مورچه‏ها، خرچنگها، تلفنها و ديگر خرت و پرتها نظر برگيريم تا خود را در جهان برى (Barrie) ، ركهام (Rackham) ، دانسنى (Dunsany) و «جايى كه رنگين‏كمان پايان مى‏يابد» بازيابيم.
    عجيب است كه برخى شيطنتهاى دالى در شرح‏حالش به همين دوره مربوط مى‏شود.هنگامى كه بخش لگد زدن به سر خواهر كوچك وى را مى‏خواندم، از شباهت غريب ديگرى آگاه شدم.شباهت چه بود؟ قطعه «الحان ستمگرانه براى خانواده‏هاى بيرحم‏» ( Ruthless Rhymes for Heartless Homes) اثر هارى گراهام (H. Graham) آوازهايى از اين قبيل در حوالى سال 1912 بسى رايج‏بود.از جمله:
    طفلك ويلى كوچولو خيلى گريه مى‏كنه چه بچه غمگينيه چون گردن خواهر كوچيكش‏رو شكسته و برا همين وقت صبحانه از مربا محرومه
    چه بسا كه روايت دالى بر اين مبنا ساخته شده باشد.البته دالى از گرايشهاى ادواردى خود آگاه است و تقريبا با استفاده از روش سرهم‏بندى و تقليد از آنها بهره فراوانى مى‏برد.او دلبستگى خاصى به سال 1900 ابراز مى‏كند و مدعى است هر شى‏ء زينتى مربوط به 1900 مشحون است از راز، شعر، شهوت، جنون، انحراف و مانند آنها.اما تقليد تمسخرآميز معمولا متضمن علاقه‏اى واقعى به موضوعى است كه هجو و تقليد شده است.نزد همه روشنفكرانى كه گرايشهاى غيرمنطقى و حتى كودكانه دارند، چنين امرى، اگر نه يك قاعده كلى، ولى به هر روى خصيصه‏اى بارز و همگانى است.براى مثال، تنديسگرى كه به سطحها و انحناها علاقه‏مند است، در عين حال شخصى است كه از ور رفتن با سنگ و گل لذت مى‏برد.مهندسان، اغلب از لمس كردن ابزار ساختمانى يا صداى موتورها و بوى نفت لذت مى‏برند.روانپزشكان، خود، معمولا اندكى به مسايل غيرمتعارف جنسى تمايل دارند.اگر داروين زيست‏شناس شد، تا حدى بدين‏سبب بود كه او اصيل‏زاده‏اى روستايى و دوستدار حيوانات محسوب مى‏شد.بنابراين، چه‏بسا علاقه غيرطبيعى دالى به سبك ادواردى (مثلا قضيه «كشف‏» وروديهاى قطار زيرزمينى سال 1900)، صرفا نشانه‏اى است از ميلى عميقتر و ناآگاهانه‏تر.شمار فراوان كپيهاى دقيق و زيباى او از تصاوير كتب درسى، كه دالى آنها را در سراسر حواشى كتابش پراكنده ساخته است، ممكن است‏بعضا نوعى شوخى باشند.تصوير پسر كوچكى كه شلوار كوتاه به پا دارد و در حال بازى با قرقره است (ص 103) يك نقاشى دوره‏اى تمام‏عيار است.اما به احتمال قوى، اين قبيل چيزها از اين رو در آثار وى رخ مى‏نمايد كه دالى نمى‏تواند از ترسيم اين نوع اشياء خوددارى كند، زيرا او خود به واقع به آن دوره و سبك نقاشى تعلق دارد.
    اگر چنين باشد انحرافات او تا حدى توجيه‏پذير است.شايد دست‏يازيدن به اين انحرافات، روشى است كه دالى با آن خود را متقاعد مى‏كند فردى مبتذل و معمولى نيست.دو صفتى كه يقينا در او وجود دارد يكى استعداد نقاشى است و ديگرى خودپرستى افراطى. در اولين بند كتاب مى‏گويد: «در هفت‏سالگى مى‏خواستم ناپلئون باشم و بلندپروازى‏ام از آن زمان تاكنون به استمرار فزونى يافته.» اين نحوه بيان اغراق‏آميز جلوه مى‏كند، اما در اساس بى‏ترديد راست است.البته چنين احساساتى بسيار رايج است.روزى كسى به من گفت: «مدتها پيش از آن كه بدانم در چه زمينه‏اى نابغه‏ام، مى‏دانستم كه نابغه‏ام.» حال فرض كنيد در شما چيزى جزد خودپرستى و مهارتى عملى وجود ندارد; و فرض كنيد كه استعداد واقعى شما منحصر به يك سبك دقيق و آكادميك و نمودنگارانه در نقاشى است و حد واقعى‏تان تصويرگرى كتب درسى علمى است.در اين صورت، چگونه به ناپلئون بدل مى‏شويد؟
    اما هميشه راه فرارى هست: فرار به درون شرارت.هميشه به كارى دست زنيد كه موجب تكان خوردن و جريحه‏دار شدن مردم شود.در پنج‏سالگى پسركى را از روى پل به پايين پرت كنيد.بر چهره يك پزشك سالخورده شلاق بزنيد و عينكش را بشكنيد.يا دست‏كم در رؤياى انجام چنين كارهايى فرو رويد.و بيست‏سال بعد، تخم چشمهاى الاغهاى مرده را با قيچى درآوريد.با اين شكل كار، همواره احساس اصالت‏خواهيد كرد.از همه اينها گذشته، اين شيوه‏اى است‏سودمند و خطر آن از جنايت كمتر است.حتى اگر همه مسائلى را كه احتمالا در شرح حال دالى مسكوت و ناگفته مانده است مد نظر قرار دهيم، آشكار است كه او به خاطر اعمال عجيب و غريبش متحمل هيچ رنجى نشده است، امرى كه در ادوار قديميتر مسلما رخ مى‏داد.او در جهان تباه دهه 1920 باليد، جهانى كه در آن اين قبيل پيچيدگيها و انحرافهاى ذوقى بسيار رايج‏بود.پايتختهاى اروپايى پر بود از اشراف و مالكانى كه ورزش و سياست را به كنارى نهاده بودند و حاميان هنر قلمداد مى‏شدند.مردم پول مى‏دادند كه تصوير الاغهاى مرده را ببينند.ترس از ملخ كه چند دهه پيشتر، صرفا موجب ريشخند مى‏شد، اكنون «عقده‏» جالب توجهى شمرده مى‏شد و مى‏توانست منشا استفاده فراوان باشد.هنگامى كه آن جهان در فراروى ارتش آلمان فروريخت، امريكا در انتظار بود.گرويدن به دين نيز از جمله اين سرگرميهاى اين جهان بود.شخص مى‏توانست‏با يك خيز، و بى‏كمترين احساس پشيمانى از مجامع مد روز پاريس به آغوش ايمان پناه برد.
    به احتمال، اين خلاصه تاريخچه دالى است.اما اين كه چرا انحرافهاى دالى بايد از اين قبيل باشد و چرا فروختن چنين انحرافهايى (مانند جنازه‏هاى متعفن) به خريداران به اصطلاح فرهيخته آسان است، مساله‏اى است كه بايد روانشناسان و منتقدان جامعه‏شناس درباره آن تصميم بگيرند.نقد ماركسيستى به آسانى تكليف پديده‏هايى چون سوررئاليسم را مشخص مى‏كند: آنها نمودهاى «انحطاط بورژوايى‏» اند (چه در اين زمينه تعابيرى چون «طبقه مرفه منحط‏» و «زهرهاى متعفن‏» موارد استفاده فراوان دارد) .ولى اگرچه اين پاسخ، حقيقتى را آشكار مى‏كند، رابطه اين مسايل را با هم توضيح نمى‏دهد.باز از خود مى‏پرسيم كه چرا دالى به جنازه تمايل دارد (و نه در مثل به همجنس‏گرايى) و چرا خوشگذرانان و اشراف به جاى عشق‏ورزى و شكار، چون نياكانشان، نقاشيهاى او را مى‏خرند.صرف سرزنش اخلاقى، مساله را روشنتر نمى‏كند.اما در همان حال، شخص نمى‏تواند به بهانه «انفصال زيباشناختى‏» وانمود كند تصاويرى از قبيل «مانكنى كه در تاكسى گنديده‏» بار اخلاقى ندارند.بى‏ترديد اين‏گونه تصاوير، بيمارگونه و تهوع‏آورند و هر پژوهشى بايد با قبول اين حقيقت آغاز شود.
    اين مقاله ترجمه‏اى است از
    George Orwell, "The Benefit of Clergy", in Dickens, Dali, and Others, Harvest Books, New York, 1946, pp. 170-184.
    پى‏نوشت‏ها:
    1. The Secret Life of Salvador Dali (The Dial Press, 1942).
    2. benefit of clergy) ، به معناى امتيازات يا معافيتهايى كه روحانيان به سبب مقام خود از آنها برخوردارند. - م.
    3. دالى از اين فيلم ياد مى‏كند و مى‏افزايد كه نخستين اكران عمومى آن را اوباش بر هم زدند، اما نمى‏گويد كه جزئيات اين فيلم چه بود.بر طبق روايت هنرى ميلر، از جمله بخشهاى فيلم، صحنه‏هاى مفصلى است از زنى در حال اجابت مزاج.
    برگرفته از: مجله ارغنون شماره 18 *





تاریخ نقد جدید
رنه ولک
سعید ارباب شیرانی

خواندنی‌ها :

کتاب :