![]() |
![]() |
![]() |
Wednesday, October 05, 2005
برگرفته از سایت: دیباچه
(يادداشتي بر مجموعه داستان «تابستان همانسال» نوشتة ناصر تقوايي) بارانداز، ميخانه و فاحشهخانه، مكانهاي اصلي مجموعة «تابستان همانسال» است. سيفو، مندي، عاشور، داود و خورشيدو، روزدر بارانداز هستند، عصر در ميخانه و شب در فاحشهخانه. آنها رندي نميكنند يا حتي عيش، روزگار را به بطالت ميگذرانند تاباخت ديروزشان را فراموش كنند. عكس دو سهتاشان را توي روزنامهها ديده بوديم. بعد همهچيز تمام شد. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده بود. چرا كه ديگر حرفشرا هم نميشد زد. (قصةهشتم،ص58)و حرفش را نميزند. در واقع سيفو و مُندي و خورشيدو ... سياهي لشكر آن ماجرا بودهاند و اگر هم بخواهند حرفش را بزنند،چه دارند بگويند. به آنها اطمينان داده بودند كه كشور همسايه هواي امور را دارد و حالا: كشتي روسي در 7B پهلو گرفته بود. از چند روز پيش خبر آمدنش را داشتيم. هركس ميآمد مدتي در 7B ميايستاد و بهكشتي و جاشوهاي سرخروي روي عرشه نگاه ميكرد و پيكارش ميرفت. نه اينكه كشتي بزرگ يا عجيبي بود،بزرگترهاش و عجيبترهاش را زياد ديده بوديم اما هيچكس بهياد نميآورد كه در اسكلههاي 7 كشتي روسي ديده باشد.(قصة دوم، ص 13) پس آنها هم در مبارزة سياسي شكست خوردهاند و هم بيوفايي ديدهاند. نويسنده آن شكست را سربسته و بدون ذكرجزييات طرح ميكند و صرفاً از آن مجوزي ميسازد تا كسي شاكي آن همه بطالت و فساد نشود و نيز معترض نشود كه چرا سيفو ومندي و داود و خورشيدو فقط؛ و چرا از آن همه كسان ديگر و نمونههاي مختلف كسي را به صفحة قصه نمياندازد. اين ايراد نهتنهااز لحاظ سياسي كه از جنبة قصهپردازي هم قابل طرح و مناقشه است. چهبسا تنوع اشخاص ميتوانست به كشمكش داستان مددبرساند و از تقابل خصلتها و گرايشهاي مختلف، حصهاي روشنتر و حتي دقيقتر به ماجرا بدهد. وجود اشخاصي از سنخ ديگريا حتي صنف ديگر اي بسا به گفتوگويي دامن ميزد كه خواننده از فحواي آن، راه به آن سالها و آرمانها ميبرد. نويسنده البته چندجا تقلا كرده است تا درك و دريافتي از آرمان سيفو و مندي و ... نشان دهد، اما از قضا چندان مايه را رقيق گرفته كه دعواي طبقاتي وضد امپرياليستي ــ چنان كه آنها ميپنداشتند ــ به خُل بازي صنفي و نژادي بدل شده است. در خيابان ساحلي، قاطي جريان دوچرخهها كُند ميرفتيم و ماشينهاي كارمندها كه لاي دوچرخهها ميماندند بوقميزدند؛ انگار در جادهاي به گلهاي برخورده باشند. كارگرها از بغلشان كه ميگذشتند، فحش ميدادند بوق نزنند.(قصةاول،ص11)برگشت و از پشت عينكش ما را پاييد. پوستش را آفتاب قهوهاي كرده بود. مندي گفت «خسهم كردن»، و همانطور كهميرفت، لنگر انداز، رفت وسط آنها، با بيميلي راه دادند. پنج متر و نيمي انگار بيشتر دراز بودند، نيم ديگر را مرد كوتاهتر،پوست قهوهاي، كوتاه آمده بود، از ما بلندتر بودند پهنتر نبودند. جفت ميكردي دو نفرشان به پهني مندي ميشدند. مندينگاه كرد به پشت سرش. گفت «محل نميذارن» گفتم «ولش، بازم فرصت هس.» (قصة سوم، ص 28)البته نويسنده ميتواند مدعي بشود كه فهم سياسي مندي و سيفو و خورشيدو در حدّ همين غيظ و غضبي است كه بروزميدهند و نيز اين سنخ اشخاص بعد از شكست جز راه خرابات نميشناسند. شبها ميگشتيم دنبال جاي ساكتي، همة عرقفروشيها ساكت بود، خلوت نبود. ميرفتيم ايستگاه پنج، وسط نخلها. آنجاپيرمردي بود توي يك اتاق گلي، چراغها را خاموش ميكرد و كهنه دود ميكرد كه بوي ترياك از اتاق بيرون نرود. حسابيترس داشت. بعد ميرفتيم به عرقفروشياي كه نزديكيهاي بارانداز سراغش را داشتيم. (قصة هشتم، ص 58)اين قصه همين طور بيوقفه دراز ميشود، بيآن كه نويسنده جايي مكث كند و شرح مختصري از پيرامون اين اشخاص ياشمهاي از آرمان آنها بدهد و نيز از علت شكست و دلبستن به همسايه كه كشتياش در اسكله پهلو گرفته است، و راستش رابخواهيد من اين بطالت و سرخوردگي را بيشتر شامل حال روشنفكران آن جريان ميدانم تا سيفو و مندي و ... كه خيلي زودعيالوار شدند، و به غريزه دستشان آمد كه بازي بود و گذشت و قيد سياست را يكسره زدند و به راديو بي.بي.سي عادت كردند وعصر به باغچهشان ميرسيدند و اصلاً چپ نبودند؛ اما بودند كساني كه در راه خرابات فرسوده شدند و همانطور هم ماندند تا وقتيكه كروكي آن شهر از بارانداز و ميخانه و فاحشهخانه وسيعتر شد. ظاهراً نويسنده تعمد داشته است كه شهر را در آن سه مكان و آنسنخ اشخاص محدود كند. چهبسا اگر لحظهاي بر سرنوشت آن شهر دقيقتر بشويم، سرگشتگي اشخاص قصههاي اين مجموعه ودرد بيخويشتني آنها و نيز سبك و سياق تقوايي در نوشتن «تابستان همانسال» يكجا گفته بشود. بندر نفتي آبادان، عبادان بوده است و پاتوق موقت ملاحان و زايران. پيش از آن نيزجزيرة خضر الياس بوده است؛ شورهزاري باقيمانده از پسروي خليج. شيخ خزعلتقلاي عبث ميكند تا صاحب آنجا بشود، كه نميشود. انگليسيها كمپاني نفت را علمميكنند. بوميها در نخلستانها ميمانند و نزديك نميآيند. مهاجران سرازير ميشوند؛از شمال، شرق، غرب، و نواحي ديگر جنوب. جزيره پر از اتاقهاي كاهگلي و آدمهايمجرد ميشود. انگليسيها در گوشهاي از شهر باشگاه گلف، قايقراني، سينما تاج وآمفيتئاتر بنا ميكنند و شلوار كوتاه ميپوشند و درِ ترقي و جاهطلبي را نيمه بازميگذارند. در قسمت ديگر مهاجران هجده تا بيست ساله، عصر كه از پالايشگاه يااسكله برمي گردند، هيچ راهي به دهي ندارند. شروشور جواني، جسم را آسودهنميگذارد. همولايتي و خويش و قوم و پدر و مادري هم كه نيست، كه آدم از نگاه آنهاشرم بكند و دست و پايش را جمع بكند. گرماي حارهاي هم مجال نميدهد كه كسيوقتش را در زير سقف اتاق كاهگلي بگذراند. هرماه دوبار معاش ميدهند. دور و بر شهرهم چيزهايي هست كه وسوسه ميكند. روستايي قافيه را به شهر صنعتي و بندرمستعمراتي ميبازد، همهچيز هم ارزان است و هم در دسترس. مهاجر آنهمه راه راپياده آمده است تا كسي بشود، پس چرا نشود. چندنفري از در نيمه باز داخل ميشوند.بقيه در بندري كه چند پاره شده است سرگشته ميمانند. حسرت چنان بهدل فشارميآورد كه سر آخر راه خرابات در پيش ميگيرند. شبه جزيره متعلق به كسي نيست.هركس از جايي آمده است و هيچ معلوم نيست كه بتواند گرماي تابستان را سال ديگرتحمل بكند. آبادان هنوز عبادان است، گيرم كه به ملاحان و جاشوها، كارگران هم اضافهشدهاند. البته اين كارگران هنوز هم ميتوانند به دريا برگردند و جاشو بشوند. فقط كافياست جواد آقا موجب بهانه بشود و كارگري را كه كارت بههمراه ندارد به اسكله راهندهد. جوادآقا جلو آمد. زير چانهاش به اندازة يك كف دست پهن بود. بهجلو تا خورد وتا راست شد پشنگههاي داغي به صورتم پاشيد. ديدم با صورت سرخ عقبعقبافتاد روي تختهها كه كارگرها ريختند وسط. مشتهاي خورشيدو تا وقتي جلودوچرخه نشست گره خورده بود.به زور پا ميزدم. ساكت بوديم و تيرهاي برق كند از كنارمان ميگذشتند، انگارسنگينتر شده بوديم. گفتم «ديگه نبايد طرفاي اسكله آفتابي بشيم.» «فردا ميرمسراغ ناخدا خلف شايد رو لنجش كار كنم.» (قصة اول، ص 15)پس براي سيفو و خورشيدو فرقي نميكند كه كارگر باشند يا جاشو و وقتي فرقينميكند و بههمين سهولت از صنف و طبقة خود كنده ميشوند چرا بايد شكستسياسي را موجب سرخوردگي آنها تلقي كنيم. مايهاي كه در درون آنها ميجوشد وآشوب بهپا ميكند، از سر استيصال و شكست در مبارزه نيست. آنها بهواقع خود رانيافتهاند و اينك زجر ميكشند و نيز خود را ميآزارند تا بهصرافت حسرتهاي انسانيخود نيفتند. حزب نه تنها از حسرتهاي آنها نكاست كه دامن هم زد. پيك نيك مختلطراه انداخت، خورشيدو موقتاً كنار آنجلا نشست. به سمفوني نهم بتهوون گوش دادند.مطمئن بودند كه روزي، بههمين زودي زود، صندليهاي باشگاه نفت، گلف، انكس و...به تملك آنها درخواهد آمد. چشم انتظار بودند تا كشتي روسي را با سربازان بلشويكدر اسكله ببينند، اما كشتي روسي بعد از تارومار شدن حزب، در اسكلة 7B پيدايش شد،آن هم با بار شكر و بهسفارش انگليسيها. من و خورشيدو كنار آب نشسته بوديم و سايههامان در آب افتاده بود و با جزرنميرفت. آب از سر سايههامان پايين ميرفت و سايهها كمكم به گل مينشست،تا جزر كامل. پنجاه تن شكر بار واگنها بود. رفتيم. چرخ را باز كردم و ديگر نگاهبه پشت سرمان هم نكرديم. (قصة اول، ص 14)تقوايي همهچيز را از آن شكست ميداند، اما من گمان ميكنم آن شكست، چيزيرا كه ترك برداشته بود، شكست. بهواقع مهاجران و بوميان وهمزده در آن شبه جزيره كهمراسم زار مجلس عيش پنداشته ميشد، خود را به تمامي باخته بودند و نيز به باغ سبزصنعت نفت هم راه پيدا نميكردند. همهچيز شتابزده ميگذشت و اشياي جهان صنعتيخود را بهرخ ميكشيد. تقوايي حق دارد كه به پشت سر نگاه نكند و با دوچرخه از اسكلة7B دور بشود. شدت حوادث حتي مجال نميداد آثار قطور و سنگين و فخيمداستايوسكي و تولستوي خوانده شود. روزگار در عرصة داستان هم نو شده بود،داستان كوتاه همان بود كه تقوايي ميطلبيد، تا از اعمالي بگويد كه فرصت و فراغتتفسير فيلسوفانة آنها مقدور نبود؛ خاصه كه «زندگي خوش و كوتاه فرانسيس مكومبر»را گلستان ترجمه كرده بود و «راه دورودراز به وطن» را صفدر تقيزاده و محمدعليصفريان، و او خود را در مكانهاي آشناي اونيل ميديد و نيز در جلد فردريك هنري ياهري مورگان و سانتياگو رفته بود و تن به تفسير فلسفي و توصيفهاي طولاني و تعابيرروانشناختي نميداد و از پرچانگي بيزار بود. فقط همينگوي خوب بود كه به اعمالفيزيكي توجه داشت و تند و گذرا شكل حادثه را، آن هم مختصر و مفيد، ميداد وميگذاشت تا خواننده از شكل به مفهوم برسد؛ و نيز فضاي آثار او را بهسهولت ميشد باآن شبه جزيره كه پر از مهاجران مجرد و ناراحت بود وفق داد، اما نميدانست كه اينتاكيد و تامل بر شكل، اگر پشتوانة غني و پر از فراز و نشيب همينگوي را نداشته باشد،نويسنده، نويسنده نخواهد ماند و به «تابستان همانسال» ختم ميشود. همينگوي تقوايي را به شوق آورد، تقيزاده هم تشويق كرد. (تقوايي كتاب را بهنشانة سپاس به «صفدر تقيزاده» تقديم كرده است) اما به سطرهاي سفيد ماندةهمينگوي راه نبرد و مغلوب آن رندي شد كه شكل حادثه را بهآساني و به همه نشانميداد و مفهوم را فقط به اهل راز ميگفت و بس؛ و تقوايي كه بلد شده بود فقط شكل سادة حوادث را ببيند به سينما رفت. البته پيوند خود را با آن رند، كه رمز و راز داستان رابهاو ياد نداده بود، نگسست. ناخدا خورشيد، هري مورگان دورة پنجاه سالگي تقوايياست كه در جواني در كسوت اسي يكدست، در قصة پنجم، او را بازتابانده بود. يا شايدفردريك هنري است كه در جنگ آسيب ديده است و چهبسا خورشيدو آدمي استساخته شده از روبرت جوردن، جيك بارنز و سانتياگو... اما هرچه هست از «تابستانهمانسال» ميآيد، از تصاوير در هم شدة مردان جوان مهاجر كه از سرِ بيهودگي، لجبازو يكدنده شده بودند و حوصلة هيچ كس و هيچچيز را نداشتند و كم حرف بودند وتصوير غروب خوب در ذهنشان مانده است. شناسه : IC0121تاريخ ارسال : دوشنبه 14 شهریور 1384 |
![]() |
| ||
|
||||
![]() |