باغ نقد و نظر
نقد و نظر

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Tuesday, February 07, 2006

برگرفته از: سایت دیباچه





    انقلاب در مقام تجربه بزرگ

    محمد بهارلو



    در دهه هاى چهل و پنجاه و تا حدودى در اوايل دهه شصت شمسى در ايران لازمه مشخص هر نويسنده يا شاعرى اين بود كه معرف زمان خود باشد، يعنى اثرى پديد آورد كه بيش از هر چيز شاهدى بر زمانه اش باشد. در واقع در نزد نويسنده و شاعر على الاطلاق اثر ادبى نوعى سند اجتماعى به حساب مى آمد و طبعاً از لحاظ پديدآورنده اش الزام آور هم بود؛ به اين معنى كه نويسندگان و شاعران خود را ملزم مى ديدند كه ادبيات را يك امر جدى و شورانگيز بشناسند؛ يعنى آن را چيزى بدانند كه بر اوضاع زمانه،بر شكاف ميان رفاه طبقات و اقشار مقتدر و متنفذ جامعه و فقر سياه توده مردم ،شهادت بدهد. من ترديد ندارم كه آن نويسندگان و شاعران در اين هدف خود حسن نيت داشتند؛ اگرچه در پديد آوردن آثار خود آزاد نبودند و اغلب هم استطاعت و استعداد لازم را براى پرورش مضامين مورد نظر خود نداشتند. خصلت اين آثار بيش از هر چيز، شتاب و عصبيت و محدوديت آن ها است؛ زيرا فقدان آزادى و ضعف استعداد مانع از آزمايش گرى و طبع آزمايى نويسنده و شاعر در عرصه هاى مختلف بود و حساسيت آنها را براى ديدن افق هاى تازه كرخت مى كرد و از كار مى انداخت. در نتيجه، در طول آن سه دهه كمتر اثر ادبى- به ويژه رمان- پديد آمد كه در آن قابليت و قريحه ممتاز و خيره كننده اى ديده بشود و منبع الهام و غرور نويسندگان و شاعران پس از خود باشد. واقعيت اين است كه نمى توان رابطه اى مستقيم و مكانيكى (ساختكارى) بين يك واقعه اجتماعى و ادبيات زمانه آن برقرار كرد، به ويژه اگر آن واقعه اجتماعى يك «تجربه بزرگ» باشد. منظور من از «تجربه بزرگ» حوادث و خيزش هايى مانند انقلاب و جنگ و بحران هاى عميق اقتصادى و اجتماعى است كه طبعاً مفهوم آگاهى اجتماعى در كانون آن قرار مى گيرد. زندگى پرتلاطم و ناراحت طبقات و اقشار بزرگ اجتماعى، مانند كارگران و كشاورزان و زاغه نشينان و مهاجران، ميدان تجلى اين آگاهى اجتماعى است. نويسنده و شاعر و هنرمند نيز به عنوان «وجدان بيدار جامعه»- صفت يا عنوانى كه مبارزان و روشنفكران سياسى در حق بسيارى از نويسندگان و شاعران و هنرمندان روا مى داشتند- براى زبان باز كردن در مسائل اجتماعى، مطابق ذوق و سليقه عمومى عمل مى كرد. اما اين واكنش نويسندگان به ويژه در عرصه رمان تعارض آميز بود. اگر رمان اجتماعى در غرب از جمله «رمان پرولترى» در دهه سوم قرن بيستم در آمريكا از بركت يا مقتضيات جامعه پديد آمد رمان اجتماعى در مملكت ما نوعى برافراشتن علم طغيان بود. ما همواره رمان اجتماعى يا رمان سياسى را شكلى از عمل يا مبارزه به معناى ترك حيطه خلوت فردى براى شركت در مجادلات الزام آور اجتماعى يا فعاليت جمعى دانسته ايم. بنابراين سياست را به عنوان بخش جدايى ناپذير و«تفاخر آميز» فعاليت ادبى و تجربه واقعى و اصلى نويسنده تلقى كرده ايم، چنان كه گويى اصالت نويسنده در نويسنده بودن او ودر اشتغال خاطر به خود امر نوشتن نبوده است. نويسندگان ما در يك دوره بيست تا سى ساله ،كه انقلاب تقريباً در ميانه آن قرار داشت، عموماً در آثار خود جانب سطح معينى از كيفيت فكرى و اخلاقى را مى گرفتند كه بيش از هر چيز متضمن نوعى شوريدگى و اعتراض بود. آنها اغلب زندگى خصوصى و زندگى اجتماعى را از يكديگر جدا مى كردند و آنگاه مدعى مى شدند كه يكى از اين دو نوع زندگى را توصيف كرده اند. آنها همچنين فراموش مى كردند كه وقتى نويسنده در ستايش يا در ضديت با چيزى مى نويسد ناگزير اثرى ناقص پديد مى آورد؛ نه فقط از اين رو كه نيمى از «حقيقت» را بيان مى كند بلكه از آن جهت كه اثرش اصلاً متضمن هيچ حقيقتى نيست. اصولاً نوشتن درباره انقلاب- مانند نوشتن درباره هر «تجربه بزرگ» ديگرى- روند بسيار دشوار و پيچيده اى است. براى اينكه رمانى درباره انقلاب بنويسيم كافى نيست كه فقط درباره مخالفان و معارضان انقلاب بنويسيم. اين يك روى سكه است. محكوم كردن مخالفان انقلاب يا برعكس ستايش مدافعان آن ارزش نوشتن رمان ندارد. واقعيت اين است كه در انقلاب فقط يك جبهه يا صرفاً دو جبهه كاملاً مستقل و رودرروى يكديگر وجود ندارد. اين تقسيم بندى يا جبهه بندى فقط در عالم انتزاعات وجود دارد. تقسيم كردن جامعه به انقلابى و ضدانقلابى به ويژه از لحاظ يك نويسنده مى تواند امر بسيار خطرناكى باشد؛ امرى كه با ساده انگارى و جزم انديشى مردمان را به دو دسته پارسا و پليد و روشن انديش و ارتجاعى تقسيم مى كند و رويدادها را به مطلق خير و شر نسبت مى دهد. طبيعى است كه اين تقسيم بندى صرف نظر از اينكه نويسنده در كدام سوى آن قرار گرفته باشد، معمولاً منظره اى از زندگى را ترسيم مى كند كه در آن هيچ چيزى هر آنچه مى نمايد نيست. چنان كه مى دانيم انقلاب به طور طبيعى صحنه بسيار ممتازى است از ميل به دگرگون ساختن وضع پيشين كه در آن تركيب غريبى از شهامت و جسارت و ايثار و فداكارى و ترس و بزدلى ديده مى شود. انقلاب نمايش يك بحران تمام عيار اخلاقى نيز هست، كه تصوير كردن آن نيازمند الهام از اعماق زندگى توده هاى «دست نخورده» است؛ توده هاى بى چيز و ستم كشى كه هيچ گاه در مركز توجه ادبيات و هنر ما قرار نداشته است و همواره موانع بسيارى بر سر راه نويسندگان و هنرمندان بوده است كه اين الهام صورت واقعى به خود نگيرد. در مباحث سياسى- چنان كه مى بينيم- بسيار از انقلاب حرف مى زنند بى آنكه اغلب بدانند طبيعت يا سرشت انقلاب چيست، به خصوص كه نويسندگان آن مباحث تمايل دارند درباره انتزاعات يا دست بالا درباره نتايج يا عوارض انقلاب سخن بگويند. در واقع آنها انقلاب را همچون معادلات در نظر مى گيرند كه همه اجزاى آنها كاملاً روشن است و فقط آنها لازم مى بينند تا اجزاى اين معادلات را بنا به الگوها يا سرمشق هايى پس و پيش كنند، حال آنكه براى نويسنده آنچه اهميت دارد توصيف صحنه واقعى انقلاب است؛ اينكه در صحنه انقلاب چه گذشته است، آن هم به صورتى كه از دست اول نقل شود، يا خواننده احساس كند كه از دست اول نقل شده است. طبيعى است كه نمى توان براساس عقايد و معنويات، آنچه از آن در مباحث سياسى به «ايدئولوژى» نيز تعبير مى كنند، رمان نوشت. در رمان به چيزى بيش از طرح عقايد و معنويات نياز هست. ما به نمايش بازتاب عقايد و معنويات در زندگى آدم ها نياز داريم، به آن چه حقيقتا ًآدم ها را برمى انگيزد و در آنها شور و شوق و شهامت و شجاعت يا گاه اضطراب و نفرت پديد مى آورد. رمان با سرچشمه هاى كردار و احساس انسان سروكار دارد؛ با آن چه به روابط فرد با خودش و افراد و جامعه مربوط مى شود. در حقيقت انقلاب و هر جنبش اجتماعى در جوهر خود متضمن شكست جهان محصور شده است. حال اگر نوشتن در نوعى حصار محدود باشد چگونه مى توان درباره انقلاب يا جنبش اجتماعى نوشت؟ ادبيات آن چيزى است كه تاريخ از واقعيت و از زندگى دريغ مى كند. بنابراين ادبيات به ويژه اگر بخواهد «تجربه بزرگ» را توصيف كند، مستلزم آزادى كامل و فراروى از هرگونه واقعيت محدودكننده است. از همين رو آنچه رمان «بزرگ» را تهديد مى كند رمان نويسان يا خوانندگان يا منتقدان نيستند، بلكه ذهنيت اقتدارآميزى است كه مانع پيشروى رمان نويس است. معارض جدى رمان بزرگ اقتدار است.على الاطلاق،ادبيات و نويسنده را تباه مى كند. سانسور، به رغم آنچه عده اى مى پندارند، هنر نمى آفريند و يگانه وظيفه اش اين است كه به پاى نويسنده و شاعر غل و زنجير ببندد. رمان «تجربه هاى بزرگ» اگرچه نوشته نشده، اما به نظر من كشته شده. وقتى با بيدادى در مى افتيم اين امكان هست كه بيدادى پديد آوريم، به ويژه اگر به جاى نوشتن از درون تجربه هاى خود بسى دورتر، يا خلاف آن را بنويسيم، يعنى تجربه ها را حذف كنيم و به اختيار خود يا به توصيه ديگران، به نيت پيشبرد اغراض سياسى، آنها را جعل كنيم. چنان كه اشاره شد ادبيات نتيجه الهام آزاد است، نتيجه كشف تاريكى ها و خفاياى روح توده مردم است و تنها نويسنده اى قادر است تارهاى ظريف اعماق جان آدمى و ضربان قلب او را متجلى سازد كه از محدوده تنگ قراردادها و توهم هاى فريبنده فراتر رفته باشد. ما در مقام نويسنده همواره بايد بتوانيم «حقيقت» را ببينيم و آن را توصيف كنيم و جز به كرسى نشاندن حقيقت _ آنگونه كه خودمان مى فهميم نه آن گونه كه بايد بفهميم _ به چيزى ديگر نينديشيم. تنها حقيقت است كه با شكوه و خيره كننده است و هرگز نمى تواند ناپسند و ملال آور باشد، به ويژه اگر آن را در زير سطح ظاهرى زندگى جست وجو كرده باشيم. واقعيت اين است كه در كشمكش هاى بزرگ، مانند انقلاب و جنگ، جاى حقيقت همواره در «زير» است؛ هر چند ممكن است نشانه هاى پراكنده آن در «سطح» نيز ديده شود. براى نويسنده حقيقت فقط زمانى ظاهر مى شود كه نويسنده در بند چيزى جز حقيقت نباشد؛ حتى اگر حقيقت صرفاً از منظرى فردى بيان شود. بنابراين جاى هيچ گونه ترديدى باقى نمى ماند كه نويسنده مغرض و محتاط و مطيع و منقاد و اهل ملاحظه و مصلحت از ديدن حقيقت و طبعاً از نشان دادن آن محروم خواهد ماند. شايد اين عقيده قدرى رمانتيك به نظر بيايد كه ما انقلاب را صرفاً تجلى گاه خلجان روح يك ملت به طغيان درآمده بدانيم و در آن خواهش هاى فردى آدم ها را در مقايسه با حوادث بزرگ و فداكارى و جان بازى توده مردم ناچيز يا بى ارزش بشمريم. اما راست اين است كه حتى اگر ما بخواهيم ضمير فردى و تمناهاى شخصى را در متن تجربه بزرگ انقلاب توصيف كنيم، به مقدار فراوان، ناگزير از آن هستيم كه روح فضا و فرهنگ و ملت را هم، كه صدايش را نويسنده نقل مى كند، به روشنى ترسيم كنيم. چنان كه مى دانيم انقلاب پديده اى زورآور و بنيان كن است و هيچ كس نمى تواند همه ابعاد كوبنده و توفنده آن را دريابد و ثبت كند. اين پديده ممتاز و عجيب توانايى شگرفى مى خواهد، هم براى ديدن و دريافتن و هم بيان كردن و پرداختن؛ حتى اگر خواسته باشيم برشى كوتاه با چشم اندازى دور از آن به دست داده باشيم. شايد از همين رو است كه رمان انقلاب، كمابيش همچون رمان جنگ، جهت و جاى مشخص و معتبرى در زندگى ادبى ما ندارد. هنوز هيچ رمان «انقلابى» نتوانسته است بر فضاى ادبيات ما مسلط شود و از مرزهاى جغرافيايى و قلمرو زبانى ما بگذرد و توجه جهانيان را نسبت به خود جلب كند. به تعبير ارسطو تراژدى تقليد عمل است. معناى اين كلام اين است كه تراژدى از عمل زاده مى شود؛ بنابراين نبايد بهراسيم از اين كه از تراژدى عمل خود تصويرى به دست دهيم. در عين حال آن چه ما به عنوان واقعيت مى پذيريم هيچ گاه مطلقاً به صورت كامل وجود ندارد. «كامل» نيز چيزى جز انتزاع نيست. معنايى كه در تجربه هاى بزرگ هست الزاماً همان معنايى نيست كه شركت كنندگان در آن تجربه ها به آن مى دهند يا از آن اراده مى كنند. اگر جست وجو در معنايى ديگر ميسر نباشد معنا مى ميرد. ما به عنوان نويسنده انقلاب را با واقعيتى ديگر كه محصول كلمات است بازسازى يا بازنمايى مى كنيم و هيچ بعيد نيست كه در بازسازى يا بازنمايى خود واقعيت شكل ديگرى پيدا كند؛ چنان كه اغلب پيدا مى كند. اما به گمان من، به رغم آنچه گفته شد، رمان بيش از هر چيز ديگرى مى تواند حقيقت انقلاب يا هر تجربه انسانى ديگرى را كشف و آن را ثبت كند. من، به نوبه خود به عنوان يك رمان نويس، اين تعبير آراگون را كه در مقدمه «شوخى» ميلان كوندرا نوشته است كاملاً مى پذيرم: «رمان براى انسان همان قدر لازم است كه نان.» در رمان چيزى را مى شود كشف كرد كه همه امور و وسايل ديگر قصد پنهان كردن آن را دارند. رمان نويسان ما بيش از نويسندگان ديگر توانسته اند «واقعيت» را از دام عقايد مصنوعى و مفروضات جزمى و خشك بركنار نگه دارند؛ گيرم آثار آنها در مقايسه با شعر گذشته ما هنوز بر وجدان و ذوق ملت ما استيلا نيافته است. با وجود اين كه همواره تمايلى زورآور در كار بوده است كه پيوند با ديگران را انكار كند نويسندگان ما ولو در زير انواع سيماچه ها _ از ديدگاه ها و نظرگاه هاى مختلف و از زبان آدم هاى گوناگون _ كوشيده اند حرف شان را بزنند و تجربه هاى فردى و اجتماعى خود را توصيف كنند. شايد ما، در مقام نويسنده، بيش از هر چيز ترسيم كننده تباهى و انحراف و فجايع فردى و جمعى بوده ايم و فضاى داستان هاى ما اغلب بسته و خفقان آور بوده است، اما اين را به هيچ وجه نبايد اين گونه توجيه كرد كه ما مبشر و منادى جهانى تاريك و مصيبت آور بوده ايم. عالم واقع، واقعيت جهان ما، به مراتب فاجعه بارتر و هول آورتر است. اضطراب واقعيت زندگى را نمى توان با مهابت شگفت ادبيات مترادف گرفت. اگر ما درباره چيزى مى نويسيم كه وجود ندارد، يا كسانى هستند كه وجود آن را انكار مى كنند، اين احتمال را مى دهيم كه چه بسا داريم اشتياق ها و آرزوهاى افرادى از جامعه را برمى آوريم. اگر اين طور به نظر مى رسد كه ما به عنوان نويسنده افرادى واخورده و اميد بريده ايم و به انزوا تقدس مى دهيم يا دل خوش مى داريم كه براى خودمان، براى سايه مان، مى نويسيم همه _ يا دست كم مقدارى _ از آن رو است كه نوشتن درباره تجربه هاى بزرگ، اغلب جزء «امور خطرناك» و حتى «خرابكارانه» محسوب مى شود.

تماس  ||  5:06 AM




تاریخ نقد جدید
رنه ولک
سعید ارباب شیرانی

خواندنی‌ها :

کتاب :