باغ نقد و نظر
نقد و نظر

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Saturday, March 04, 2006

برگرفته از: سایت نیلگون


    پریشان‌گویان و کلاه‌ برداران

    در حاشیه‌ی نطق « ناطق ِهزاره‌ی خضری»

    همایون فولاد پور




    در شماره‌ی ۲۷ ماهنامه‌ی کلک متنی چاپ شده از رضا براهنی با عنوان« ناطق ِهزاره‌ی خضری»؛ طرفه متنی که نه می‌توان به آن پاسخ داد و نه می‌توان آن را بی‌پاسخ نهاد.

    ا- به این متن نمی‌توان پاسخ گفت.

    چگونه می‌توان پاسخ گفت به متنی که نه تنها به ابتدایی‌ترین قواعد نگارش پابند نیست، بل از هر قید و بند منطقی نیز آزاد است، نه تنها موضوع معین و محدودی ندارد، نه تنها نیازی به آوردن دلیل و توجیه احکامی که صادر می‌کند نمی‌بیند، بل از تعارض‌های آشکار و حتی تناقص‌های عریان نیز نمی‌هراسد؟ در صفحه‌ی اول( ص ۸۷ مجله)، در سطر سوم می‌نویسد:« بعضی از آدم‌های سرازپا نشناس، وقتی که بی‌عدالتی می‌بینند، اگر نتوانند کاری بکنند، یقه‌ی خود را پاره می‌کنند.» یک سطر بعد می‌نویسد:« متفکر در برابر بی‌عدالتی یقه‌ی خود را پاره می‌کند. خود را بر روی آن لبه‌ی تیغ قرار می‌دهد و مشتاق شقه‌شدن، یعنی تفکر پیدا‌کردن می‌ماند.» یعنی متفکر در برابر بی‌عدالتی همان کاری را می‌کند که حتی از همه‌ی« اشخاص سراز پا نشناس» هم سر نمی‌زند و تنها«بعضی» از آن‌ها به آن تن می‌دهند. و باز صد رحمت به همان « بعضی از اشخاص سراز پا نشناس» که به همین اندازه از سبکی بس می‌کنند. چون «متفکر» بعد از آن که گریبانش را درید، تازه می‌رود روی لبه‌ی تیغ که خودش هم به هیئت گریبانش درآید. و درست معلوم نیست که چرا این حرکات را در دو نوبت انجام می‌دهد. می‌شد یکراست روی تیغ برود و خود و پیراهنش را یکجا پاره کند. اما این همه‌ی گرفتاری نیست: متفکر می‌رود شقه‌شود، یعنی تفکر پیدا‌ کند. اگر این فرض را بپذیریم، گرفتار دور منطقی می‌شویم: متفکر با شقه‌شدن« تفکر پیدا می‌کند »، بنابراین، تا وقتی که تمام و کمال روی زمین خدا مانده، تفکری «پیدا نکرده»، پس نمی‌توان او را «متفکر» خواند؛ اما، از سوی دیگر، تنها متفکر است که در برابر بی‌عدالتی سوار شمشیر می‌شود و این جور در نمی‌آید: اگر کسی همین پایین متفکر است( یعنی « تفکر پیدا کرده» دیگر روی شمشیر می‌رود که چه بشود؟ اگر هنوز«تفکر پیدا نکرده» و در نتیجه متفکر نیست، به چه اجازه می‌رود سرجای متفکر می‌نشیند؟

    جلوتر(ص ۹۰-۸۹ مجله) می‌نویسد:
    «در گذشته‌های دور، چاه نفت نبود. نفت از اعماق به سطح زمین نشت می‌کرد. در نتیجه‌ی جرقه‌ای نفت آتش می‌گرفت و تا ابد می‌سوخت.» معلوم می‌شود که در گذشته‌های دور، نه تنها چاه نفت نبود، بل «ابد» درست و حسابی هم به هم نمی‌رسید، چرا که آن وضعیت مدت‌هاست تمام شده. باری، سیزده چهارده سطر بعد می‌نویسد:« آبی که خضر در اعماق ظلمات، شاید در اعماق یک چاه نفت ابتدائی، نوشید، از نوع خاصی بود.» اولاً، تکلیف ما را روشن کنند که در «گذشته‌های دور» چاه نفت بود یا نبود؟ چون اگر آن چنان که پیش‌تر گفته، نبود، دیگر چگونه خضر می‌توانست به اعماق یکی از آن‌ها برود تا آبی، اعم از خاص یا غیرخاص بنوشد؟ و بعد، اگر چاهی که خضر به اعماق آن رفت چاه نفت بود، دیگر در آن آب ِدرخور ِنوشیدن یافت نمی‌شد؛ و اگر در آن چنین آبی یافت می‌شد که دیگر چاه نفت نبود. در جای دیگر می‌نویسد:
    « ماشین زمان را ابن عربی و سهروردی ساخته بودند. آن‌ها این ماشین زمان را به سوی گذشته فرستادند. در آن عصر افلاطون، فرودگاه آماده‌ای را یافتند، و یک افلاطون منتظر را، او را سوار کردند، قرن‌ها زیر پاشان را نادیده گرفتند و ماشین را در عصر خود پیاده کردند. و این کار عامداً و عالماً صورت نگرفته‌است.» ( ص ۱۰۲، سطرهای ۱۳ تا ۱۶). البته هم‌چنان که می‌دانیم در آتن انواع و اقسام افلاطون به هم می‌رسید؛ از جمله« یک افلاطون منتظر»، که بار و بندیلش را بسته‌بود و رفته‌بود در فرودگاهی که خدا می‌داند به چه مناسبت «آماده» کرده‌بودند، نشسته‌بود و همین‌طور انتظار می‌کشید. قرن‌ها بعد اشخاصی دستگاهی می‌سازند و بی آن که علم و عمدی داشته‌باشند می‌روند در آن « فرودگاه ِآماده» می‌نشینند و افلاطون مزبور را سوار می‌کنند و به عصر خود می‌آورند. سه خط پایین‌تر معلوم می‌شود که« احیای متون و آدم‌ها عامداً و عالماً صورت می‌گیرد». (همان صفحه، سطر نوزدهم) در ضمن به این نکته نیز باید توجه‌داشت که، در نظر آقای براهنی، سیر در زمان هم، درست از نوع سیر در مکان‌است: وقتی کسی سوار« ماشین زمان» می‌شود، قرن‌ها دیگر زیر پایش‌اند. و به طبع چنین ماشینی در همه‌جا نمی‌تواند فرود بیاید و باید برود در فرودگاه بنشیند.البته این‌ها با توجه به اولویت مکان بر زمان، که کمی بالاتر توضیح داده‌اند، مسله‌ای نیست:« وقتی ما زمان را پشت سر می‌گذاریم، در واقع بخش عظیمی از مکان را هم پشت سر گذاشته‌ایم»(ص ۹۲). استاد « کمیت» این « بخش عظیم» را معین نکرده‌اند، اما «ناطق» صراحت دارد: در مرحله‌ای، سرانجام به مکان ِبی‌زمان می‌رسیم.

    در جای دیگری می‌نویسد:

    «این یک واقعیت است. از آن بالاتر یک حقیقت است که ما تاریکیم و« مای تاریک» شدیداً دچار بحران هستیم. و ما باید نه تنها این را بفهمیم، بلکه باید از فهم مطلب فراتر برویم، خود این تاریکی را با لیاقت خلق کنیم.» (ص۹۹). اگر ما تاریک ِخدایی هستیم دیگر چرا باید لیاقت‌هایمان را حرام کنیم؟ البته باید اقرار کرد که آقای براهنی در پیشبرد ِامر خلق تاریکی لیاقت بسیار از خود نشان می‌دهد. استاد ظلمت را به جائی می‌رساند که حتی در یک سطر هم دو سخن متناقص می‌گوید:[حافظ] دردش در این است که می‌داند صدا‌ها گم شده‌اند و فقط توسط او پیدا‌شدنی هستند، ولی هرگز پیدا نخواند شد.»(ص۹۹)

    باری، بس است. چگونه می‌توان پاسخ گفت به متنی که این چنین به منطق بی‌اعتناست و با انضباط ذهنی و زبانی بیگانه؟ و از آن بدتر، چه سود از پاسخ گفتن به نویسنده‌ای که خود را در ردیف ابن‌عربی و حافظ و مولوی و حتی برتر از آنان می‌شمارد و شکوه دارد از آن که فرشته‌ای که«از بالای سر این مردان عبور می‌کند» و به آنان اعتنائی ندارد، «به پنجره‌ی شبانگاهی [او] توجهی نمی‌کند، یک بار، بر روی هره‌ی بام [او] نمی‌نشیند[،] یک بار[او] را بر بال خود نمی‌نشاند».(ص۸۸)´

    چگونه می‌توان پاسخ گفت به این مرد و چه سود از پاسخ گفتن به او و از سخن گفتن با او؟ به این متن ـ و به این مرد - نمی‌توان پاسخ گفت.
    ۲. با این همه، این متن را نمی‌توان بی‌پاسخ نهاد.
    الف- از سوئی، در مقام خواننده، واقعیت این است که اگر این گونه پریشانی‌گوئی‌ها از جُنگ‌های فرهنگی سر در می‌آورند، به علت سهل‌انگاری خوانندگان جُنگ است. ما عادت کرده‌ایم این گونه یاوه‌بافی‌ها و انتشار آن‌ها را جزء طبیعی فعالیت فرهنگی به شمارآوریم و خیلی که شورش درآمد، لبخندی بزنیم و دست بالا مطلب را در جمع‌های خصوصی بخوانیم و بخندیم. اما عادت نداریم مچ نویسنده و یقه‌ی سردبیر را بگیریم و از آن‌ها معنای آنچه نوشته و چاپ‌شده را بپرسیم. چرا که متوقع معنا نیستیم. اگر از چیزی که می‌خوانیم سر درآوریم، چه بهتر، و گرنه می‌گذریم و به سراغ جمله‌ی بعدی می‌رویم( و ای بسا این عادت را تماس بیش از اندازه با شعر به ما داده باشد و شعر نو هم این عادت را بدل به قاعده کرده). و از آنجا که ما از جمله متوقع معنا نیستیم،نویسنده هم خود را موظف نمی‌داندکه آنچه می‌نویسد حتماً معنای روشنی داشته‌باشد. و چون می‌داند که به هر حال کسی واکنشی نشان نخواهد‌داد، قلم‌انداز هر چه خواست به هم می‌بافد و سردبیر مجله هم، گرچه خود را در « کوتاه کردن مقاله‌ها و ویراستاری آن‌ها» آزاد می‌خواند هر چه را برایش فرستادند راهی چاپ‌خانه می‌کند، به ویژه اگر فرستنده- به هر طریق- اسم و رسمی هم به هم زده‌باشد. چنین است که مجله‌ای فرهنگی را باز می‌کنیم و جمله‌هایی می‌خوانیم از این دست: « فکر به فکر نزدیک‌ است. اصلاً یک فکر همان فکر دیگر است» ( « ناطق هزاره ی خضری»، ص ۸۹)؛ طبیعی است که اگر شما و من متعلق به زبان‌ها، اعصار و کشور‌های مختلف بودیم، بیداری‌هایمان نسبت به هم می‌خفت، و خواب‌هایمان به سوی هم بیدار می‌شد»؛ آنچه در طول ماقبل تاریخ و تاریخ بوجودآمده، نهایتاً در اعماق ما بصورت مکتوم، هستی یافته‌است. این، آن رئالیته‌ی بزرگ است»(ص۹۲)؛ «عینیت موجود تحمیلی بر ما مرده است، یک مردار است.وظیفه‌ی ما عبور از آن است»(ص۹۴)؛ «اشتباه نکنیم، افلاطون و زردتشت، در صورتیکه در ابتدا با تاریکی ِروان شیخ اشراقی عهد نمی‌بستند، امکان نداشت به صورت بخشی از مشرق او درآیند»(ص ۱۰۲-۱۰۱)؛ «زمانی مارکسیسم در تاریکی و جهل عصر ما و در سلول‌های زندان‌های ما، به ما حسی از انفجار می‌داد. بعدها دیدیم که این حس انفجار کاذب بود و فقط در ما تشدید ناموزونی می‌کرد که از این بابت خوب بود»(ص۱۰۲).
    ما کاری به خوبی یا بدی آن نداریم، اما نوشته‌ی آقای براهنی گواهی می‌دهد که مارکسیسم در این زمینه توفیق درخشانی داشته، چه کار از ناموزونی گذشته و به نامیزانی کشیده است.
    این جمله‌ها، در معنای دقیق کلمه، یاوه‌اند. و اگر ما خوانندگان وظیفه‌ی خود را انجام می‌دادیم، اگر بابت هر کلمه و هر جمله‌ای که نوشته و چاپ می‌شود از نویسنده و سردبیر حساب پس می‌کشیدیم، این گونه یاوه‌ها - که نمونه‌هایشان در کمابیش تمامی نشریه‌های فرهنگی ما یافت می‌شودـ در هیچ نشریه‌ی آبرومندی چاپ نمی‌شد. این را نیز باید افزود که به عمد از نشریه و سردبیر سخن گفته می‌شود و نه کتاب و ناشر. کسی قصد- و حق - ندارد اشخاص مبتلا به « ناموزونی»- خواه شدید و خواه خفیف- را ممنوع القلم کند، این اشخاص می‌توانند- یا به هر حال باید بتوانند- بدایع خود را به صورت کتاب چاپ کنند. حساب کتاب از حساب جُنگ و مجله جداست. چرا که مطالب مجله را گردانندگان آن از میان مطالب بسیار بر می‌گزینند و با همین گزینش، ارزش آن‌ها تأیید می‌کنند. یکی از اولین سنجه‌های این گزینش باید معناداربودن باشد. سردبیری که مطلبی را برای چاپ برمی‌گزیند، باید بتواند معنای تک تک ِجمله‌های آن را باز گوید. و بر خواننده - و تنها بر خواننده - است که هر جا جمله‌ی بی‌معنی و متنی بی سر و ته دید اعتراض کند و حساب پس بکشد.
    اما اگر این اعتراض چندان که باید صورت نمی‌گیرد، تنها به علت کاهلی و کم توقعی خواننده نیست؛ تنها به این علت نیست که ما کار خواندن و نوشتن را به جد نمی‌گیریم؛ چرا که، گذشته از خوانندگانی که یاوه بودن مطلب را در می‌یابند اما بنا به عادت یا از سر تنبلی واکنشی نشان نمی‌دهند. بخش بزرگی از خواندگان، به ویژه جوانان، جرأت اعتراض ندارند. و از این جا به نکته‌ی بعدی می‌رسیم.

    پ- در مقام عضو یک جامعه‌ی فرهنگی نیز نمی‌توان این متن را بی‌پاسخ نهاد.

    جماعت ِپریشان گویان، برای آن که مبادا صدای کسی درآید، می‌کوشند تا جایی که می‌شود خواننده را بترسانند. و برای این کار معجون سخت مؤثری اختراع کرده‌اند که عبارت است از گزاف‌گویی و اشاره‌های گنگ به چند اندیشمند و پژوهشگر فرنگی. این معجون معجز غریبی دارد که همانا خنثی کردن عقل است:خواننده‌ی متوسط( که معمولاً زبان خارجی نمی‌داند و ناگزیر با آثاری که به فارسی برگردانده نشده‌اند آشنا نیست) جمله‌ی بی‌معنا را می‌خواند، به طبع چیزی نمی‌فهمد،و می‌فهمد که نمی‌فهمد، اما این نفهمیدن را به حساب بی‌سوادی خود می‌گذارد و جرأت نمی‌کند آن را ناشی از بی‌معنا بودن جمله‌ای بداند که زیر چشمش است، چرا که نویسنده فکر کارش را کرده و با اشاره‌هایی( معمولاً سطحی و بی‌مأخذ) به چند چهره‌ی فرهنگی نامدار، گِرد نوشته‌ی خود بارویی کشیده که آن را از گزند عقل سلیم حفظ می‌کند.
    این کلاهبرداری معنوی، که بازار بسیار گرمی دارد و تنها از آقای براهنی سر نمی‌زند، برای قربانیانش سخت گران تمام می‌شود، چرا که راه را بر خرد و سنجش‌گری می‌بندد و به جای برانگیختن جوانان به اندیشیدن و با خرد سنجیدن و برگزیدن، از همگان فرمان‌بری و حرف‌شنوی می‌طلبد: حوزه‌ی اندیشه که باید حوزه آزادی و سنجش باشد، بر اثر این حقه‌بازی و عمومیت یافتن آن به حوزه‌ی ارعاب و تسلیم بدل می‌شود. آقای براهنی در همین متن می‌نویسد: « یک شیوه برای حل بحران رهبری نقد و انتقاد و تفکر ادبی، وقوف دادن انسان معاصر به رویای ابدی انسان است.»( ص ۸۹). در نظر ایشان، « نقد و انتقاد و تفکر» هم « رهبر» می‌خواهد. یعنی در هیچ سطحی، در هیچ حوزه‌ای نمی‌توان به خرد انسانی اطمینان کرد. همیشه باید یکی بالای سر ما باشد و راه نشان دهد: در علم ارعاب و تسلیم، کار اندیشگی مطیع قواعد ِخانقاهی ِمرید و مرادی است، دلیل ِراه و مرشد و رهبر می‌خواهد. و رهرو را هم البته باید به حیرت آورد و به او کرامات نمود و کلمات فرمود که در فهم آن بماند.
    چنین است که آقای براهنی هم در ابتدای کار روابط خود را با عوالم دیگر گوشزد می‌کند:« من جهان را گشته‌ام و با یک زبان جهانی، بخش بزرگی از آثار جهان را خوانده‌ام.» (ص ۸۸). یعنی از علوم کیمیا و سیمیا و لیمیا و ریمیا گرفته تا باغداری و آشپزی و تاریخ و فلسفه و حقوق و...سبحانی مااعظم شانی! گفته‌اند دروغ را باید بزرگ گفت، اما دیگر نه به این بزرگی
    .
    بعد این بحرالعلوم، شطحیاتی سر می‌دهد و در باب مکاشفات حزقیال ِنبی و ماهواره‌ی مکاشفه‌ای و پرواز کاووس و نتیجه می‌گیرد که « خرد باستانی سیمرغ از نوع خرد باستانی یهوه‌ی نشسته در ماهواره‌ی مکاشفه‌ای است.»(ص ۹۳) ؛ ده سطر پایین‌تر اشخاص نام‌آوری را بسیج می‌کند تا به خواننده القاء کند که اگر مطلب را نمی‌فهمد. از نفهمی خودش است:« امثال الیوت، یونگ، لوی استروس(کذا) برای جهان خود، به اساطیرالاولین ما متوسل شده‌اند
    صاحب این قلم با کار‌های الیوت و یونگ هیچ آشنایی ندارد. ناچار تا جایی که به آن‌ها مربوط می‌شود، پاسخش این است که: اولاً در کجا چنین کاری کرده‌اند؟ نشانی درست بدهید، برویم ببینیم. و بعد، گیریم متوسل شده باشند عمل لغوی کرده‌اند. مگر ما برای درک جهان خودمان می‌رویم به اساطیر آنان، خواه اولین خواه آخرین، متوسل بشویم؟ و اگر بشویم، مگر ممکن است چیزی دستمان را بگیرد؟ مختصر، از دو حال بیرون نیست: یا آقای براهنی بی‌ربط می‌گوید و آن اشخاص چنین کاری نکرده‌اند، یا ایشان با‌ربط می‌گوید و آن اشخاص کار بی‌ربطی کرده‌اند.
    می‌ماند لوی استروس، در باره او هم، البته هر که با کارهایش آشنا نیست، می تواند همان حرف ها را بزند که ما در باره‌ی یونگ و الیوت زدیم. و باید بزند. یعنی ما باید یاد بگیریم به عقل خودمان اعتماد کنیم و از اسم بلند این و آن نترسیم.. در حوزه‌ی فرهنگی ما، که از نظر ترجمه بسیار فقیر است، این اسم‌ها بیش‌تر حکم چماق را دارند. اگر کسی حرف حسابی داشته باشد به اسم خودش می‌زند و به اشاره‌های صریح و ضمنی، آن را در دهان بلند‌آوازگانی نمی‌گذارد که در بسیاری موارد، تنها همان آواز‌هاشان به ما رسیده و چیزی ـ یا دست کم چیز درخوری - از آثارشان به فارسی برگردانده نشده‌است

    ادامه دارد

تماس  ||  7:03 AM




تاریخ نقد جدید
رنه ولک
سعید ارباب شیرانی

خواندنی‌ها :

کتاب :