![]() |
![]() |
![]() |
Saturday, March 31, 2007
فىالبداهه ـ گوشههايی از داستان ِ ما (كسی گلدانها را آب نمیدهد- آرش آذرپناه) کورش اسدی ۱ آدم روشن میشود بعدِ خواندن اين داستان و روشن میشود كه دست به قلم كه میبرد پيداست داستاننويس است ـ ذاتاً داستاننويسند بعضیها و داستان را در عالیترين شكلش مینويسند ـ چه بيستوششساله باشند چه سیوچند و چه چهل و چه هرچه ـ چون نبضشان با نبضِ غيبِ داستان میزند و اين به يكجور نبوغ نياز دارد اين حال كه اين حال حالا اصلاً چيست؟ كجاست؟ چهجوريست؟ نمیشود گفت. خيلی گفتنی نيست بعضیها هر چقدر بخوانند و اين جلسه و آن جلسه بروند و تئوری و كتاب و دانش پيدا كنند و هی بنويسند و هی بنويسند باز میبينی داستانْ داستان نشده ـ و جایِ داستانْ ردّ ِ زور زدنشان را فقط میبينی روی صفحه كه حاصلش دستِ بالای بالا شده يكجور نشای گلخانهایِ كلام يا در يك كلام ـ تصنع كه خب ـ با آفرينش فرق دارد و اين داستانِ آرش آذرپناه فرق دارد من نمیدانم چه فرقي دارد من فقط میدانم صدای اين آدم حال و هوای داستان و كلامش ـ از ميانِ اين بيست سیسال داستاننويسيِ اخيرِ ما ـ نويد يك داستاننويسِ ناب را دارد میدهد كارش را كه میخوانی روشن میشوي و يك چيزهايی برايت روشن میشود و میبيني چشمت روشن شده به جلوهی قلمِ غافلگيركنندهی نويسندهای كه در بيستوسه چهارسالگی رمانِ درخشانی نوشته و چندوقتيست حسابی با اين كارش سرِ ذوقت آورده و بعدش هم براي آدم روشن میشود كه ـ سوای هر چيز ـ چيزي به نامِ نبوغ يكجايی در وجودِ بعضیها هست كه هميشه با نبضِ زمانهاش و ادبياتِ زمانهاش میزند جوری كه احساسِ تازگی میكنی و احساس میكنی كه داری داستانی با حال و هوای تازه میخوانی و احساس میكنی كه داری داستانِ ايرانی میخوانی نه ترجمه و اينكه اين داستان از زير بته درنيامده و اينكه داری داستانی ميخوانیكه توی ِ فضایِ داستاننويسیِ نابِ ادبياتِ ايرانی دارد چرخ میخورد و مايههايش داستاننويسي و ادبيات و فرهنگِ ايران است نه فرهنگِ آمريكاييِ«نسلِ بيت» يا سُنّتِ يُبسنويسي و سردِ فضای داستانهای فرانسوی يا جادويیِ آمريكای لاتينی برای همين میگويم كه نبضش به مفهومِ درست دارد با زبان و زمان و زمانهی خودش میزند و اينقدر شعور دارد كه بداند كه مثلاً اگر «نسلِ بيت» اصالت داشت اين اصالت مالِ اين بود كه از دلِ يكجور شورشِ موسيقیِ جازِ زمانهاش مايه گرفته بود و جنگ و مواد مخدّر و عصيانِ ضد آمريكايی ـ و برای همين شد نسلِ بيت و اين را اين آدم كه نبضش دارد با نبضِ زنده ولی غايب ولی«هست» ِداستاننويسیِ خودش و زمانهاش میزند درك كرده ـ برای همين كارش فرق میكند با تمامِ سياهكاریهايی كه چندوقتی بود كه الگویِ داستاننويسی ما شده بود و تهماندههاش هنوز هم هست ـ همان دنبالهرویهايِ كورِ به روالِ«نسلِ بيت» نوشتن يا الگوبرداری از«ادبياتِ كثيف» يا «مينيمال» يا چی وچی و چی جوهرِ قلمِ اين آدم از خون مايه میگيرد نه از مركبِ پليكان براي همين داستانش جان دارد ـ زنده است ـ عاصی است و روشنكننده خيلی چيزهاست و زيباتر از هر چيزی برای من اين است كه اين داستان مرا به سلسلهی داستانهایِ درخشانِ پيش از خودش پيوند میدهد بدونِ آنكه مقلّد و تسليمِ محضِ هيچكدامشان باشدـ از بوفِ كور تا اثری نابْ مانندِ نمازميّتِ رضا دانشورـ كه جاش روی چشمِ ماست (فعلِ جمعش به احترام بود وگرنه من را چه به چشمِ كسی) كه در كتابسوزانِ جلو دانشگاهِ تعطيلِ آن سالها بيشتر نسخههاش را میديدم كه آتش داشتند میزدند ـ آتش انگار به چشم میزدند كور میشود آدم آدم كه كور شود چهجوری می شود؟ يك چيزِ زيبايي يكوقتی بود ـ نبود و بعد يادِ بوف كور میافتد آدم و فضايی كه نامش ذهن ماست و زمان و زبان و زمينهای به نام ِ فرهنگ فرهنگِ ايرانی و تمامِ سخنْ سرِهمين چيزهاست ايرادِ من به بيشترِ داستانهایِ ايرانی كه بيرون از ايران دارد نوشته میشود ـ مثلِ ايرادم به خيلی از داستانهایِ «خيلی خيلی خاصِ!!!» داخل ـ اين است كه زبانِ اين داستانها عاريه است و عاری از بارِ فرهنگ است زبان با زمينهی روايیِ اثر نمیخواند ـ اينها به هم نمیآيند ـ نسبتی ندارند با هم اين دوتا اينها دوتاست درست عينِ حالتِ زبان در يك متنِ ترجمه ـ در يك ترجمهی بد زبان كاملاً جداست يك پوسته است انگار براي بستنِ يك بسته فقط پشتِ اين زبانْ فرهنگِ آن زبان نيست يك چيزي نيست ادايش ولی هست ادعايش فقط هست يكجوري زبانْ قاصر است قاطر است باركشِ محصولِ ديگری برای همين درست اگر نگاه كنيم میبينيم كه اين داستانها لحن ندارند فضا نمیسازند و درستتر كه نگاه كنيم میبينم زبان در تمامشان نزديك میشود به هجو كه تازه اينهم آگاهانه نيست خودبخوديست به دليل برگزيدنِ يك زبانِ بیپشتوانه است عمدی نيست محصولِ شانسیِ ناتواني است از نمونههای درخشانِ آثاری كه زبان در آنها به هجو میرسد داستانهای بهرامِ صادقی است ديگر همه میدانيم كه بهرام صادقی علیرغم نبوغِ انكارناپذيری كه داشت در زمانهی خودش با سقفِ ادبياتِ جهان دمخور بود و داستانهاش تركيبِ غريبِ اين دانش و نبوغ است با يك نگاهِ تيز و تلخ به هستی بهرامِ صادقي آگاهانه می نشيند بر مسندِ يك راویِ بيگانه با زمينهای كه در آن دارد زندگی میكند و آدمهايش را ـ واين موقعيتِ آدمهايش را به جنسِ زبان در میآورد و هجو ميآفريند مینشيند و زبانِ هجو را ميآفريند ـ شبيه كاری كه بكت در يك گوشهی ديگر جهان به شكلی ديگر و در موقعيتی ديگر ـ اما مشابه ـ كرده است ـ واين فرق می كند با امری كه دارد در داستانهای بیپشتوانه خودبهخود رخ میدهد فرقش اينجاست كه داستانهای صادقی لحن دارد و داستانهاش هر كدام اصلاً كلاسی است برای آموزشِ لحن اما در داستانهای اين ديگران ما فقط گريز می بينيم و میبينيم كه يك چيزی غايب است يك چيزی نيست مال اين است كه ذهنِ اين داستاننويس دارد در يك هوای زبانیِ ديگری نفس میكشد و با نشانههای فرهنگیِ ديگری دمخورتر و مأنوستر است و آن فرهنگ چون به زبانِ خودش بيان نمیشود چون دارد در قالبِ يك زبانِ ديگر ابراز میشود ـ خودبخود به گونهای از هجو میرسد زبان اين را نشان میدهد زبان دروغ نمیگويد زبان لو میدهد داستانِ دروغين نمی توان نوشت با داستان ريا نمیشود كرد آدم به هرحال لو میرود مثلاً در بارهی (من حالا اسم را برداشتم ـ هرچند جلوتر با اشارهای شايد معلوم میشود نگاهم به كيست ـ مهم نيست ـ مهم اين است كه اسم را نياورم چون كتاب را ندارم نمیتوانم واردِ ريزِ كارش شوم مثال بياورم ـ پس همينجور لحنِ كلی نوشته را حفظ میكنم) ايرادِ كار اينجاست كه نبضِ اين نويسندهها در حال و هوایِ داستانِ فارسی نمیزند ـ نويسنده ميان دو تا صندلی نشسته و نوشته است خواسته است ـ برای مثال ـ هم هوایِ فرانسهی كارش را داشته باشد هم به زبانِِ فارسي بنويسد نشانهها ـ چه میگويندـ اِلِمانها ـ پيشينهی فرهنگیِ رمان ـ تمامْ مالِ يك فرهنگِ ديگر است آنوقت ولی زبانْ فارسی است و از اين زبان يك چيزي گريخته است يك چيزی غايب است توی اين زبان ـ توی اين رمان يك ريا غالب است ريايی نه بس فقط در اين كار و در كارِ بيشترِ نويسندگانِ بيرون از ايران كه شاملِ تمامِ آثارِ تقليدیِ داستاننويسهايی كه در همين ايران در گريز گم شدهاند ميانِ شهرهای آمريكای كرواك و براتيگان و بوكوفسكی و كی و كی و اين آدم را آزار میدهد اين گريز داستانِ ما گفتم كه داستانِ تكرار است داستانِ حلول و اين حلول و اين تكرار در هر زمينه بخواهی هست آنوقتها ـ زمانِ فرس و نعلبنديان ـ هم همين چيزها رخ داد ـ داستانِ مدرن نوشتن بر الگویِ ادبياتِ نمیدانم كدام نقطهی دنيا و به سياقِ كدام نويسنده ـ هرجا بجز ايران به اسمِگريز از جريان ايرادِ ذهنِ اين نويسنده ولي اين نيست كه مايههای رمانش فرانسوی است ـ و دغدغههايش آنجايی و به عبارتی جهانیست ـ ايراد وقتيست كه دارد كه میخواهد اينها را به فارسی بنويسد ـ و آنوقت است كه میگويم نبضش با نبضِ داستان و زبان و تمامِ فرهنگي كه پشتِ اين زبان است نمیزند شايد الگويش به عنوانِ يك نويسندهی كنده شده از زمينههایِ زبانی و فرهنگی كوندرا باشد ـ نمیدانم ـ ولی می دانم كه كوندرا اگر شده كوندرا برای اين است كه از وقتی شروع كرده به زبانِ فرانسه نوشتن ديگر پيوندش را با مايههای مربوط به لايههایِ زبانیِ«چك» قطع كرده وگرنه نمیتوانست در زبانِ فرانسه دوام بياورد ـ نمیشود بیخود نيست هی بحث از دو نوع و دو جريانِ رمان در اروپا میكند ـ براي توجيه كارِ خودش دارد تلاش میكند ـ توی تاريخ دارد میگردد تا پيشينهای پيدا كند ـ تا سابقهای براي كارش دست و پا كند ـ وگرنه نمیشود بحث آدمهايی مثل جويس و بكت هم جداست ـ بحث بكت كه كاملاً سواست برای اين كاملاً سواست كه آنقدر اين آدم شيفتهی ادبيات است كه وقتی میبيند از زمينهی فرهنگيش جدا افتاده بالكل مايههای كارش را میبَرد سرِ خودِ نوشتن میبَرد سرِ خودِ مسئلهی زبان و اصلاً درگيرِ زبان میشود درگيرِ اين واسطهی هر ربط و رابطهای ـ نقطۀ اشتراكِ ميانِ صادقي با بكت ـ جويس هم كه كلاً دارد بر زمينۀ ادبياتِ« لاتين» مينويسد و دارد تمامِِ اين زبان را با تمامِ ظرفيتها و شاخههاش به بازي ميگيرد و ـ فعلاً فقط همين ـ نقطهی اشتراكِ ميانِ صادقي با بكت ـ جويس هم كه كلاً دارد بر زمينهی ادبياتِ«لاتين» مینويسد و دارد تمام ِ اين زبان را با تمامِ ظرفيتها و شاخههاش به بازی میگيرد و ـ فعلاً فقط همين بايد تلاشكنم در نوشتههای بعدی بيشتر و روشنتر در اين باره حرف بزنم و با مثالهای روشن ـ دربارهی اينكه ناخودآگاهِ نويسندهی ايرانی و نبض و زبانش چگونه میزند و چگونه است كه داستانِ نويسندهی ايرانی اينجوری میشود ـ داستانِ مثلاً يك نويسندهی آلمانی يا آمريكايی يك جورِديگر و داستانِ يك نويسندهی ايرانیِ جداافتاده از فضایِ داستاننويسی و زمينههایِ زبانیاش جورِ ديگری و ـ از همينحرفها و اينها و اينها ـ و همينجوری برای ختمِ كلام ـ كه بیربطیِ اين فیالبداههها كامل شود ـ به قول ضياء موحد: و اينها بود و بود و بود كه ناگهان خبر آوردند كلاغ سفيدي پيدا شده است ـ يا يك چيزی در همين مايهها و فعلاً تمام ۲ بدفهمی هميشه پيش میآيد و بايد بيشتر توضيح داد كه حرفِ حساب چيست حرفی كه زدم بابت داستانِ ايراني اصلاً سرِ ادبيات بومی نبود ادبيات بومي يك چيز است داستانِ ايراني يك چيز بحث سرِ تقليدِ درست و تأثيرپذيري هم نبود اين را هم قبول ندارم كه اگر كاری از مثلاً«دكتروف» میخوانيم بعدش میتوانيم از تكنيك كارهايش استفاده كنيم و به اين ترتيب داستانهای متنوعتری مینويسيم و بعدش هم پيوند میخوريم به ادبيات جهان وجهانی میشويم يعنی قسمت اول حرف به نظرم درست است ولی قسمت دوم و اين قضيهی پيوند خوردن به جهان و جهانی شدن حرف درستی نيست خُب معلوم است كه ادبيات يك پديدهی جهاني است ـ ولي جهاني به چه معنا؟ براي من معناي اين حرف يعني وقتي نويسندهاي مينشيند تا داستان بنويسد بايد بداند كه دارد داستان را در يك محدودهی جهاني مينويسد نه در چهارچوبِ مرزهايِ يك سرزمين يعني وقتي امروز كسي داستان مينويسد بايد بداند كه روي شانههاي داستاننويسي ايستاده كه او هم به نوبهی خودش روي شانهی بهترين داستاننويسهاي پيش از خودش ايستاده و داستانش را نوشته است يعنی به عبارت سادهتر داستانِ امروز ـ يا داستانِ هر روزگاری ـ بايد يك شانه به ادبياتِ جهان و روزگارش اضافه كند نه اينكه سطحش را تا كفشهای مستعملِ مثلاً آقای ميلان كوندرا پايين بياورد ـ البته در شيفتگیِ محض داستان نوشتن حرف ديگريست ولی ادبيات بیرحم است و نويسندگانی را ناخواسته پايمالِ همان كفشهايی ميكند كه روزی خيلی دوستداشتنی بودهاند ـ كفشهايی كه نمادِ يك نويسندهی آواره در جهان بودهاند ما فاكنرِ آمريكايی میخوانيم كورتازارِ آمريكای لاتينی میخوانيم دوراسِ فرانسوی، كالوينویِ ايتاليايی، بولگاكفِ روسی میخوانيم و اگر درست اينها را خوانده باشيم ـ يعنی با چشمِ يك داستاننويس و نه صرفاً خوانندهی دوستدارِ قصه ـ هنگامِ نوشتنِ داستانْ تمامِ اين دانش تركيب میشود با احساس وتخيل و داستانی كه داريم در آن لحظه مینويسيم ولی ما داريم با چی مینويسيم؟ قلم را كه برمیداريم چی داريم كه قاطيش كنيم و بريزيم روی كاغذ ـ يا چی هست كه وقتِ ضرب گرفتنِ انگشتمان رویِ دكمههای صفحهكليد نقش میشود مینشيند بر سطحِ شيشهی برابرمان؟ زبان تركيبي از سیوچند حرف به علاوهی چندتا كسره و فتحه و چی و همينها ما با اين زبان نه فقط مینويسيم كه زندگی میكنيم ـ خواب میبينيم ـ به اعتبارِ اين زبان حتی شكلِ بوسيدنمان ايرانيست ـ عشقبازی كردنمان ايرانيست ـ مرگمان حتی ايرانيست و نكته اينجاست كه اين زبان اگر هنگامِ نوشتنْ تنها به مثابه «خط» به كار گرفته شود آن داستان و شعر ديگر ايرانی نيست و مالِ هيچجا نيست يك چيزيست به خطِ ايرانی ـ همين زبانِ ما هستِ ماست و حلقۀ پيوندمان با جهان پيشينههایِ زبانیِ هر سرزمينی تعيينكنندۀ شيوۀ زندگيِ مردمِ آن سرزمين است تأثيرِ حافظ بر زندگیِ ما به اندازهایست كه هنوز پس از هفتصد سال رفتارِ امروزِ روزِ ما چه در خانه چه خلوت در حالتی ميانِ رندی يا ريا مانده است يا رنديم يا رياكار حافظ از چه كسی يا چي تأثير گرفته وقتِ نوشتن؟ دو چيز در اين سرزمينْ تا امروز شيوۀ ِانديشيدن و گفتار و رفتارِ روزمرۀ ما را شكل داده است: قرآن و قصههای شفاهیِ عاميانه آدمِ ايرانی محصولِ اين دو تاست چهارده قرن قرآن بیبروبرگرد مؤثرترين متن در بطنِ رفتار و نوشتارِ ما بودهست، پيچيدگيِ ساختار ذهنمان قرآنيست ولی گفتارمان و هوشياريمان هميشه بر سياقِ قصههای عاميانه بوده است ـ قصههای شفاهی ـ ما آدمهای اهلِ گوشيم هوشمان بسته به مقدارِ چيزی است كه میرسد به گوشمان در آغاز ـ حفظ و فهمِ قرآن براي عوام دشوار بود. ولي بهجا آوردنِ آدابِ دينی واجب بود. يكی برای بقيه میگفت و گفت و گفت و گفت و گفت گوشمان آمُخته شد ـ يواشيواش به مذهبِ جديد عادت كرديم و آموزههاي شفاهي تركيب شد با قصههاي قديم و در وجهي ديگر آنها كه توانايي خواندن و فهم قرآن داشتند با متني روبهرو شدند پيچ در پيچ و گره خورده با وزن و آهنگ و آغازهاي گاهي غريب و قصههايي تو در تو و آنها كه انديشه كردند زبان و شكلِ انديشيدنشان مايه از حالتهاي اين متن گرفت ساختارِ ذهنِ ما از قرآن مايه گرفت ـ و گفتارمان آرزوها و اميدهايمان اندوه و عشق و شكستمان از قصههاي عاميانه ساده بوديم و در جهاني كه داشت پيچ ميخورد و پيچيده ميشد ميپيچيديم بيرونمان درونمان نبود دو تا شده بود و اين پيچيدگي اين تَرَك آغازِ رندي شد و رياها هيچ زباني در جهان اين توانايي را ندارد كه بشود با آن اينجور طفره رفت از مجازاتهاي احتمالي و تيغهاي معين شده بر گردنِ حرف و صاحبِ حرف در اين زبان به راحتي ميشود به آني پهلويي ديگر در كلام يافت ـ يك زبانِ دوپهلو حتي از يك حرف نقضِ آن حرف را بيرون كشيد و گريخت از مخمصه گريز بر محور كلام امكاناتِ گريز در اين زبان بيانتهاست من اينجا هيچ نميگويم كه اينها براي يك زبان خوب است يا كه بد فعلاً هيچ قصدِ هواداري از اين زبان ندارم اينجا ـ حرفم تنها سرِ يك چيز است فعلاً ـ روشن كردنِ برخي ويژگيهاي اين زبان كه وجه روشنِ شخصيتِ ما و هويت ماست ـ متأسفانه يا خوشبختانه يا هر چه زبانِ پيش از اسلامِ ما يك زبانِ صافِ ساده است داستانهايمان سرراست ـ روشن ـ شعرهايمان مثلِ حالتِ چيزها در ميانۀ يكروزِ بيابر ـ بيسايه است روشن است ولي بعد ـ بعدِ افتادنِ زيرِ سايۀ يك زبانِ مهاجم ـ زيرِ يكجور سهمِ سنگينِ بيمِهرِ در پيِ ثبات ـ آن زبانِ ساده از فرطِ اين فشار سايهروشن و پهلو پيدا ميكند و بعد هر حرفمان ولي بعد ـ نگاهمان ـ بوسههايمان ولي ولي بعد ـ در دهقانِ رهگذري كه بوديم در بيوقتيِ يكروز ناگهان ولي سايۀ يك چيز ـ يك چيزهايِ ديگر هم پيدا شد آدمِ ايراني تركيبِ غريبيست از پيچيدگي و سحرانگيزي ِ محضِ يك متنِ مقدس با سادگي و اندرزهايِ گفتارِ عاميانه كه در اوهامِ او سينه به سينه پيچيده چرخيده آمده تا امروز فقط در اين زبان ميشود «رباعيات خيام» نوشت «غزلهاي حافظ» بيرون از اين زبان يعني يك هيچِ گنده «مثنوي» كه اصلاً سندِ زندۀ شيوۀ انديشيدنِ ماست گنجِ اصلي نظامي در « گنجنامه»هاش زبانِ اوست «بوفكور» را در هيچ زبانِ ديگري نميشد نوشت «از روزگارِ رفته حكايت» گلستان ـ«سنگر و قمقمههاي خالي» بهرام صادقي ـ «عزاداران بيل» و «گور و گهواره» ساعدي ـ «معصوم پنجم» گلشيري ـ «نماز ميت» رضا دانشورـ «تيلۀ آبي» و «من ببر نيستم ...» صفدري و چندتا داستان و رمانِ نابِ ديگر ايراني فقط در اين زبان و با اين زبان ميشد كه نوشته شوند نويسندگانْ زبان را با تمامِ پشتوانهها و امكاناتش ميگيرند تا بهرغمِ يك فضاي فرسايندۀ مهيبِ ضدفرهنگي به فرهنگشان بيفزايند ـ تا هوادارِ هويتشان باشند زبان چه در وجه مكتوبش چه در حالت شفاهي و قصهها و ترانههاي عاميانه پناه است پناهِ مردمِ يك سرزمين تا كه دورههاي سياهِ عذاب و اِدبار را به ياريِ آن تاب آورند و بگذرانند شصت كه شد و از شصت به بعد چي به ما نفس داد تا تاب بياوريم؟ پناه ما چه بود؟ هي حرف ميآيد توي حرف بگذريم و اينجوريست كه اين زبان در گير و دارهاي تاريخ همينطور آمده زنده و آماده براي تن دادن به آنكه شيفتهوار از تمام ِ هستيش زده تا بس فقط برسد به آن ـــ عشقورزي بر تن ِ زبان گفتم مگر به گريه دلش مهربان كنم در نقش سنگ قطرۀ باران اثر نكرد اين تكه از غزل را به راحتي ميشود فهميد و حتي منتقلش كرد به زبانهاي ديگر بدون آنكه چيزي از شعر ـ مگر وزن و آهنگ آن ـ گنگ بماند يا در ترجمه كسر شود بعد در همين غزل دو سه بيت پايينتر ميرسيم به هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من كاري كه كرد ديدۀ ما بينظر نكرد اين بيت به هيچ زباني قابل ترجمه نيست ـ ديدن در چهار وجهِ «ديد» و «چشم» و «ديده» و «نظر» به كار گرفته شده و اين رفتار با زبان در ترجمه نابود ميشود ـ معني آن را شايد بشود منتقل كرد ولي لذتِ شعر از دست ميرود چون معناي شعر در تار و پودِ رفتارِ شاعر با زبان گره خورده است ـ و معنا كردن اين شعر به هر زبانِ ديگري با توسل به ترجمه و بدون توجه به حالتهاي كلام يعني انتقالِ يك تلقي غلط از شعر و شاعر و آدم و انديشۀ ايراني يعني نديده گرفتن نوعِ نگاهِ حافظ به دنيا و معشوق و خدا و هر چيزِ مربوط به اين مايهها و تمامِ اين مايهها در زبان متجلي شده و همين زبان است كه حافظ را توانا كرده براي پرداختِ اين بيت وقتي از نقشِ زبان در داستانِ ايراني حرف ميزنم اصلاً منظورم بوميگرايي نيست منظورم بستن مرزها به روي ادبيات جهان نيست منظورم مبارزه با غربزدگي نيست منظورم هم اصلاً اين نيست كه زبان در داستان بايد حتماً طبقِ الگويِ غزلِ حافظ همينجور هي لايهلايه بخورد منظورم اين است كه هنگامي كه يك داستاننويس نشسته و دارد داستاني به زبانِ مادريش مينويسد اين نوشته اين داستان بايد سرشته به تاريخ و جغرافيايِ احساس و معرفتِ نهفته در آن زبان باشد كه وقتي داستاني به اين زبان ميخوانيم احساس نكنيم ترجمه است احساس نكنيم كه زبانِ آن بيپشتوانه است اشارههاي بوف كور به چشم به نگاه كردن به كوريِ عنوانِ داستان همه و همه وپيچيدن و تداخل اينها در هم و بر زمينههايِ متغييرِ داستان ـ همه از پشتِ چندهزارسال فرهنگِ مكتوب و شفاهي درآمده است داستانهاي دنيا همه ادامۀ هم هستند ـ قبول ولي قبل از اينكه در يك فرهنگِ جهاني ادامۀ هم باشند بايد اول در خردهفرهنگِ خودشان جا افتاده باشند تا بتوانند به دايرۀ بزرگتري به نام فرهنگِ جهان پيوند بخورند ـ هيچ اثر بيبتهاي در هيچ جاي جهان ادامۀ هيچ چيز نيست و هيچ چيز نيست و هيچ است و ادامه ندارد اگر تمامِ آثارِ جهان را خوانده باشيم در زبانِ اصل ـ تمامِ فاكنر و بكت و كي و كه و كه را هم از بر باشيم ولي نبضمان وقتِ نوشتن با زبان و هوايِ زبانِ خودمان نخواند داستانمان داستان نميشود در دايرۀ فرهنگِ جهاني نوشتن يك توهم است وقتي داستانمان ادامۀ داستانِ هر جاي جهان هست الاّ داستاننويسيِ خودمان ـ و اينجور وقتها حتماً يك جاي كار ميلنگد چرا ميلنگد؟ براي اينكه رفتارِ تو با زبانت ميشود حكايتِ رفتار يك توريست با كولهپشتياش ـ در يك محدودۀ غريب سبك بايد بود ـ چون ماندگار نيستي چون مدام در سفري هرچه سبكتر آسودهتر داستانِ تو قرار است چيزي اضافه كند به جهان ولي توريست ميگذرد در جهان كارِ توريست گذشتن است از يك محدوده ـ كارش نگاهِ گذرا انداختن است ـ نميماند داستانِ تو قرار است جا باز كند در عظمتي وحشتناك به نامِ جهان آنهم اين جهان و اين عصرِ شتاب با شتابِ عصر رفتن هنر نيست هنر اين است كه جهان را نسبت به خود وادار به تأمل كني وظيفۀ تو نيست كه بگردي دنبالِ نگاه و بگويي تماشايم بكن اين با جهان است كه بگردد تورا كشف كند ولي اين هم هست كه بايد لايق كشف بود بايد چيزي داشته باشي كه ارزش و لياقتِ كشف شدن داشته باشد به هرحال اين زبانِ توست و اين زبان يك ويژگيهايي دارد كه قاطيِ ذهن و نگاه تو به هستي است شرمآور است كه براي جهاني شدن براي تماشا شدن از خودت بزني هي برهنه با زباني مغشوش بگردي و فرياد كني تا كه بلكه كارِ جهان سهلتر شود مِنبابِ ديدنت و بگويي گورِ پدرِ اين زبان ـ آنهم اين زبان كه خريدار ندارد در جهان ـ پس بگذار جوري بنويسم كه ترجمهاش آسانتر شود ـ اسباب توجيه هم فتّ و فراوان است ـ اصلاً انگارِ انگ ِ خود توست : مينيمال يا به شيوۀ كليپ سادهنويسيِ به سياقِ شكلهاي گوناگونِ هنرِ پاپ تند و تيز و با شتاب ولي يك آن فكر نميكني كه سرزميني كه تو گردشگري در آن ـ نويسندۀ خودش را دارد و داشته ـ هنرمندي منتقدي چيزي داشته كه از روي نبض و نفَس و هوايِ روز و روزگارش به اين فهم رسيده كه ديگر پيچيده نوشتن نميخورد به حال و هوايش ـ فهميده كه صحنههاي رمانش بايد مثل يك كليپ متنوع و گذرا باشد تا خواننده خسته نشود يا چه ميدانم هزار ترفند ديگر كه از دلِ آن هوا و فرهنگ به شكلِ طبيعتِ زمانهاش بيرون آمده شده شيوۀ نوشتنِ روزگارش خب اينها كه خودشان بر اوضاعشان مسلطترند آنوقت تو چه داري بدهي به اينها وقتي كه با تواناييهاي زبانت غريبهاي وقتي كه به زبانت حتي پشت كردهاي؟ بيبتهبودن يعني همين يعني همين كه ناگهان ببيني نشستهاي ميان دو صندلي و ببيني كه در اصل هيچ جا ننشستهاي ـ رو هوا معلقي ميانِ هيچ و يك نكتۀ ديگر همذاتپنداري با آدمهايِ يك داستان كافي نيست براي ايراني دانستنِ آن داستان من با تمامِ آدمهايِ داستانهاي كارور همذاتپنداري ميكنم ـ ولي اين دليل نميشود كه من كارور را يك نويسندۀ ايراني بدانم ـ با اين احساسِ من كارور ايراني نميشود ـ داستانهاي كارور در پيشينۀ داستاننويسيِ آمريكايي نوشته شده و يكي از آمريكاييترين داستاننويسان دنياست و اينها حالا هنوز يكجور مقدمه است يكجور گرم شدن براي ورود به يك حرفهايِ اساسيتر و خوب است كه همينجور گرمگرم ـ نرم جلو برويم يكي من ميگويم يكي يكي ديگر يكي يكي و يك راهي شايد باز شود براي بهتر فهميدنِ حرفهاي خودمان و اينكه چي دارد ميگذرد دور و برمان بدفهمي هم همينجورهاست كه بايد حل شود وگرنه آدم تا ننويسد تا حرف نزند چيزي معلوم نميشود يك نكته هم اينكه من قصدم اين نبود كه بيرون از ايران ما داستاننويس نداريم حرفم اين بود كه در بينِ نويسندگانِ بيرون از ايران و هم در ايران كساني هستند كه به زبان بيباورند و زبانِ داستانشان بيپشتوانه است و زبان را با خط يكي گرفتهاند و داستانشان تنها در خطّشان ايراني است و سيرِ نگاهِ اينها در اصل جاي ديگر است و با مايههاي فكري و فرهنگيِ ديگري دمخورترند و حرفم اين است كه اينها را هيچ چيز به هيچجا پيوند نميدهد ـ نه ربط به داستاننويسي ايران پيدا ميكنند و نه به داستاننويسي جهان ـ رانده و مانده از اينجا و آنجا ـ و در هپروتِ خيالي خام كه زودتر پيدايشان كند جهان و اينها همه گوشههايي از داستانِ امروز ماست برگرفته از: «در جستوجوی آرشیوِ ازدست رفته» |
![]() |
| ||
|
||||
![]() |