باغ نقد و نظر
نقد و نظر

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Wednesday, August 04, 2004

نگاهی نو به شعر نو

احمد کريمی حکاک


    از مسائلي که من در کوشش هائي که مي کنم ودر نوشته هايم ، دارم پيش مي برم اين است که ما اساسأ روش نقد ادبي و تاريخ ادبي مان ، نگرش به ادبيات مان بايد عوض شود . اولأ تاريخ ادبي ما استقلال ندارد يعني تاريخ ادبي ما به نوعي به صورت يک رده ي زيرين تاريخ سياسي مان درآمده است . مثلأ مي گوئيم شعر دوره ي مغول ، ياادبياتِ دوره ي مشروطه . مي خواهم بگويم در سال 1906 که مظفرالدين شاه فرمان مشروطه را امضا کرد هيچ اتفاق ادبي در ايران نيفتاد . يعني اين گره زدن دوره بندي هاي تاريخ ادبي است به تاريخ سياسي ايران . يا مي گوئيم شعر بعداز انقلاب . در زمان انقلاب ايران هيچ اتفاق ادبي نيفتاد ولي در ده شبِ شعر اتفاق ادبي مهمي افتاد . به اين معنا که نگرش چپ، در کساني همچون سعيد سلطان پور و ديگران، در کنارنگرش ملي ، در کساني نظير محمد علي مهميد و هوشنگ گلشيري ، و در کنار نگرش مذهبي ، درکساني مثل سيمين دانشور و اين ها قرار گرفت . اين بهم برآمدن و در کنار هم قرارگرفتن سه عالم مقال ادبي ، رويداد مهمي بود . يعني اگر بخواهيم سرفصل هائي براي تاريخ ادبيات مان ابداع کنيم بايد سرفصل هاي دروني خودِ ادبيات باشد، بايد تاريخ جذب و پذيرفته شدن يا پذيرفته نشدن بوف کور هدايت را در جامعه ي ايران بهش دست پيدا کنيم و تاريخ تحول رمان يا تاريخ پيدايش رمان را در ايران ، بايد از آن مبداء سرآغاز تحول را نقطه گذاري کنيم و به وجود بياوريم . اين يک نکته .

    دوم اينکه تاريخ ادبي ما هم مثل تاريخ سياسي مان ، فرد محور است . همچنانکه در تاريخ سياسي با نام هاي شاهان سروکار داريم يا با وزيران بزرگ ، و مي گوئيم مثلأ خواجه نظام الملک ، شاه عباس ، اميرکبير ، محمد مصدق و اين ها ، در تاريخ ادبي مان هم با نام ها زندگي مي کنيم : حافظ ، جامي ، صائب ، قاآني . و يعد نيما و ديگراني که خودتان مي شناسيد . و اين را در نظر نمي گيريم که شعر در يک فرآيند اجتمائي و بر بستريک مقال اجتمائي حرکت مي کند ودر فرآيندهاي اجتمائي شکل مي گيرد ، و آنوقت افرادي پيدا مي شوند که نقطه ي ملتقي و نقطه ي بهم برآمدن اين گرايش ها و اين فرآيندها مي شوند و ما آن ها را مي بينيم . همچنانکه شاه عباس نقطه ي برخورد آرمان ها و آرزوها و ترس ها و اميد هاي مردماني مي شود در دوره اي ، و يا شاه اسماعيل ويا رضا شاه و يا هرکس ديگري ، همچنان است در ادبيات . اين افراد نيستند که مقال هاي ادبي را پديد مي آورند، افراد بيان کننده ي اين مقال ها مي شوند . در کتاب هائي که نوشته ام در اين موضوع ، با کوششي که هنوز در آغازش هستم سعي مي کنم آنرا به پيش ببرم . در يکي ازاين کتاب ها داستان ظهورشعرنو را مي گويم منتها براي من نيما يوشيج نقطه ي آغاز اين جريان اجتماعي نيست ، نقطه ي اوج آ ن است . يعني نشان مي دهم يا سعي کرده ام نشان دهم که از زماني که قاآني ، رو در روي افرادي مثل فتحعلي آخوندزاده و بعدأ ميرزا آقاخان کرماني و بعدأ ميرزا ملکم خان ، زين العابدين مراغه اي و منورالفکرهاي نيمه ي دوم قرن نوزدهم قرار گرفتند که آن ها داشتند کوشش مي کردند که شعر قدمائي را بربياندازند ، ناگهان کساني که خودرا در معرض تهاجم يا در آستانه ي تسخير تمدن غرب مي ديدند ( من اين کلمه ي " تسخير" را بيشتر دوست دارم ) . روانشاد دکتر سيد فخرالدين شادمان اين کلمه را درکتابي به نام " تسخير تمدن غرب " بکار برده است .
    اگر اين ا لگوي تسخير تمدن غرب را ما بپذيريم ، از آن حالت انفعالي که انگار يکي برما رخنه کرده است يا در ما نفوذ کرده است ، در مي آئيم و مي بينيم که واقعأ ما به عنوان يک ملتي باسابقه ي تاريخي درخشان و ديرپا ، اين تمدن را تسخير کرده ايم . البته اين تسخير ناکاملي است و دربرابر عواقب اش عاجز ايم و نمي دانيم گاهي در بعضي عرصه ها چه بايد بکنيم ، ولي نسل بعد از نسل داريم کوشش خودرا مي کنيم . باري ، اين هائي که در معرض تمدن اروپائي قرار گرفتند کوشش کردند شعر را کاناليزه کنند به سمتِ تحول اجتماعي . انتقادي که آخوندزاده از قاآني دارد و يا انتقادي که ميرزاآقاخان کرماني از سروش ، شمس الشعرا دارد يا ديگران ، اين ها همه براين اساس است که شعر يک مقال مهم اجتماعي است و با شعر مي شود کار کرد شعر يک قدرت است .

    کسي که شاعر است نوعي قدرت دارد مثل معروفي است که مي گويد : « در ضيافت تاريخ شاعران و نويسندگان ميزبانان اند و سياستمداران و شاهان ، ميهمانان ايشان هستند . » و اين درست است يعني اين شاعران هستند که صاحبان قدرت سياسي را وارد ضيافت تاريخ مي کنند . روشنفکران يا منورالفکرهاي ايران در قرن نوزدهم چون مي ديدند که ايران عقب افتاده است، فکر مي کردند که شعر اگر از صورت شمع و گل و پروانه دربيايد و به صورتي منشاء اثر اجتماعي بشود به نفع جامعه خواهد بود . اين بود که شعر دوران خودشان را به صورتي سيستماتيک و خيلي مؤثر به کانال ديگري کشاندند .
    به دليل اهتمام آن ها بود که ئر سال هاي اول قرن بيستم، شاعراني مثل دهخدا و عارف و سيد اشرف لدين گيلاني ، نسيم شمال و ديگران شروع کردند به ايجاد تحول در عناصر شعر . وقتي که دهخدا مسمط معروف اش
    " اي مرغ سحرچو اين شبِ تار/ بگذاشت ز سر سياه کاري / وز نفحه ي روح بخش اسحار/ رفت از سر خفتگان خماري / ياد آر زشمع مرده ياد آر » براي نخستين بار ، رسالت تاريخي يادآوري شهادت يک شهيد ، يعني جهانگير خان صوراصرافيل به دوش لطيف و نازکِ مرغ سحر گذاشته شد . پيش از آن مرغ سحر چنين رسالتي نداشت . سعدي مي گويد : « اي مرغ سحر عشق زپروانه بياموز / کان سوخته را جان شد و آواز نيامد » رسالت او در اينجا بود ، در مقال عرفاني . در همان شعر باز دهخدا مي گويد : « آزاد تراز نسيم و مهتاب » نسيم و مهتاب ، هرگز منشاء تشبيه آزادي نبودند در شعرفارسي . اولأ آزادي وجود نداشت ، آزادگي وجود داشت و آزادگي يک حقيقتِ فردي بود . البته آزادگان و احرار را داريم درسنتِ ادبي فارسي ولي از آنجا که نسيم و مهتاب هردو آزادانه درپنجره و روزن سر مي کشند ، شدند نقطه ي ارجاع تصويري براي آزادي . اين يک اتفاق نو است . چون در قالبِ مسمط که نوعي از قصيده است افتاد ، چشم خواننده ي شعر و گوش شنونده ي شعر سروده ي دهخدا را جذب کرد و به عنوان شعر پذيرفت . همچنين وقتي عارف قزويني گفت : « پيام دوشم از پير مي فروش آمد / بيار باده که يک ملتي به هوش آمد » باده خواري ، شاد خواري به دليل به هوش آمدت يک ملت ، عنصر شعري نوي بود . حافظ مي گويد : « سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش / که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش » شاد خواري ناگهان گره خورد به يک رويداد اجتماعي : ملتي به هوش آمده است شادخواري کنيد . و وقتي در همان غزل باز عارف ، سياوش را گره مي زند به شهداي دوره ي آزادي يا مي گويد : « هزار پرده از ايران دريد استبداد / هزارشکر که مشروطه پرده پوش آمد » يعني استبداد و مشروطه را به عنوان يکي ازنقطه هاي تخالف و تضاد سنتي شعر فارسي مي گيرد ، اتفاق جديدي افتاده است . منتها چون اين نوآوري در غزل انجام مي شود ، ديده نمي شود . باري کم کم فضائي باز مي شود، بهار و ايرج و پروين اعتصامي و شاعران ديگري در دهه هاي بعد از مشروطه شروع مي کنند به قرض گرفتن از سنتِ شعري اروپا، بخصوص سنتِ شعري فرانسه . بسياري از ما شايد ندانيم که تمثيل « برو کار ميکن مگو چيست کار » از بهار ، براساس يکي از فابل هاي لافونتن سروده شده . « نگر تا که دهقان دانا چه گفت » گنجي در زمين ما هست برويد و بکاويد و پايان شعر اين است : « نشد گنج پيدا ولي رنجشان / چنان چون پدرگفت شد گنجشان .»

    اينگونه تلاش ها رفته رفته سيستم ادبي يا شعري زبان فارسي را تبديل به يک سيستم باز کرد ، سيستمي که مي تواند عناصر و عواملي را به درون خويش بپذيرد و بار بگيرد از سيستم هاي ديگر . و اين بارگيري را مي بينيم در نوع کاري که لاهوتي کرد ، رفعت کرد ، عشقي کرد . وقتي که عشقي در آغاز « سه تابلو مريم » ميگويد : « اوايل گل سرخ است و انتهاي بهار / نشسته ام سر سنگي کنار يک ديوار » يک اتفاق مهم در شعرفارسي مي افتد ، چرا ؟ چون درشعر قدمائي فارسي ، " بهار" يک فصل نيست ، يک مود است ، و دربرابر" دي" قرار مي گيرد : « نابهنگام بهارم که به دي مي شکفم . » يا در برابر آذر قرار مي گيرد يا در برابر زمستان قرار مي گيرد . به هرحال بهار يک حالت است ، يک حالتِ دروني و نفساني . در شعر عارفان " بهار" نوعي حالتِ گشادگي و انبساط را القا مي کند ، در شعرطبيعت گرايان نوع ديگري را . ولي فصلي نيست که آغاز و پاياني داشته باشد و گل سرخ در پايانش برسد . اما درواقع در هواي تهران ، گل سرخ در خرداد ماه مي رسد . و مصرع « اوايل گل سرخ است و انتهاي بهار» ناگهان انشقاقي پديد مي آورد بين بهار و گل سرخ و اين دو را به صورتِ طبيعي شان مطرح مي کند . کل حرکتِ شعرفارسي هم ازقديم به جديد ، نوعي حرکت از نوعي شعر است که بر بنياد آرمان ها استوار است ، زيبائي آرماني ، نيکي آرماني ، همه ي اين ها بر اساس نوعي استتيک است ، نوعي زيبائي شناسي که بنيادش آرماني است . به نوعي از شعر که برپايه ي واقعيت هاي عيني و طبيعي استواراست .

    نيما هرگز ميسر نمي بود اگر انباشتِ اين حرکت اتفاق نمي افتاد . اين گونه تحول در آحاد شعربود که نيما را ميسر کرد . کاري که نيما کرد زدن ِآخرين ضربه بود ، به اين معنا که او شکل شعررا بر صفحه ي کاغذ ، و آواي شعررا در گوش خواننده ي شعر دگرگون کرد و از خواننده ي فارسي زبان ايراني خواست که چيزي را به عنوان شعر بپذيرد که سابق براين نظير نداشت . از همين جاست که در آغاز همه ي تقصيرها به گردن نيما انداخته شد و امروز همه ي اعتبارها و ارزش ها به نيما برمي گردد . اين اشکال تاريخ فرد محور است ، تاريخ ادبي فرد محور . تاريخ ادبي که با فرآيندها سرو کار دارد ، توده ها را مي بيند ولي نه به صورت يک توده ي گنگ و محوي که بله پيش از نيما ، يک آدم هائي يک کارهائي کرده بودند اما نگويد که دقيقأ کي ، چکار کرده بود . نوع تاريخ ادبي که من در پي آنم ، ما را به کنج و کنارتحول تاريخي- ادبي مان آشنا مي کند ، و اين مي تواند آغازي باشد براي نقدِ سالم و سازنده اي که مي جوئيم . يعني نقدي که بر اساسي استوار است . نقد امروزي ما بيشتر اظهار سليقه است ، نقد مي نويسيم که بگوئيم چرا من مثلأ شعر ژاله را دوست دارم بسيارخوب من اينگونه شعر را دوست دارم ولي آيا مي توانم آنرا با بيان علمي تحليل کنم و نه با عشق ورزي از آن تجليل .
    با حافظ عشق مي ورزيم ، مي گوئيم حافظ بزرگترين شاعر چهان است . چرا ؟ به چه دليل ؟ به من نشان بدهيد چراحافظ بزرگترين شاعرجهان است ؟ اگرفرصت ديگري باشد دلم مي خواهد در اين باره بيشتر صحبت کنم چرا که به صورتِ علمي مي شود نشان داد که حافظ چگونه با زبان معجزه مي کند ، و چگونه حالت هائي را مي آفريند : « عمريست پادشاها کز مي تهي ست جامم / اينک زبنده دعوي وز محتسب گواهي .» محتسب آنجا ايستاده و چون مدتي است که حافظ را دستگيرنکرده ، حافظ - ياشخص درون شعر، اين را به اصطلاح " بول" مي گيرد که بگويد من مدتي است مي نخورده ام پس وجه مي برسان . محتسب چه مي تواند بگويد ؟ اگر بگويد خير، مثلأ ديشب خورده بود ، شاه مي تواند گفت پس چرا دستگيرش نکردي ؟ پس مجبور است بگويد بله سال هاست مي نخورده است اين بيچاره ! . اين شنگي است و اين شوخي است ، بازيگوشي اي که در هرشاعر بزرگي هست ( هيچ شاعربزرگي عبوس نيست ، ترش رو نيست همه ي شاعران بزرگ به گونه اي بازي مي کنند با زبان ، و به گونه اي بازي مي کنند که ما دربرابرش به موضع عجز مي افتيم . مي گوئيم : اِ ! مي شود اين کار را کرد ؟ ! ) .

    وقتي که نيما مرغ آمين را مي آفريند و سياوش کسرائي درباره ي مرغ آمين افسانه پردازي مي کند ، و احمد شاملو در کتاب کوچه مقاله اي مي نويسد درباره ي مرغ آمين ، اين ها افسانه سازي است . کلمه ي
    " آمين"عکس شده ي اسم نيما است يعني : ن و ي و م و الف . از آخر تا اول . آ – م – ي – ن . او خودش را مي گويد ، وقتي مي سرايد : « مرغ آمين درد آلودي است کاواره بمانده . » و نيما بس بسياربارها خودش را در مرکز شعرش مي گذارد . يعني اتفاقي که درشعر نو مي افتد ، به دليل همزماني پا گرفتن اين سنت شعري است با رشد شگفت انگيز فرديت در فرهنگ ايران . به همين دليل است که خيلي از شاعران امروز، خودشان در مرکز شعرشان هستند ، احمد شاملوبا احمد يا " ا – بامداد " بازي مي کند ، و مهدي اخوان ثالث در "خوان هشتم" خودش را مي گذارد در ميانه ي شعر . « خوان هشتم را روايت مي کند اکنون / راوي طوسي » يا « من که نامم ماث » و ماث را هم مي نويسد م – ا – ث يعني مهدي اخوان ثالث . فروغ فرخزاد نيز همچنين در« مرز پرگهر» ذهنيت شاعر امروز در درون اوهست . البته در سنت قدمائي هم تخلص هست ، منتها تخلص کارديگري مي کند، درحقيقت امضاي شاعر است يعني اين شعر مال من است ، لطفأ آن را ندزديد و به نام خودتان به کار نبريد . ولي در اينجا اتفاق ديگري مي افتد .

    مي خواهم بگويم که اگر ما به اين نوع نگرش يعني نگرشي که نه با فرآورده ها، بلکه با فرآيندها سرو کاردارد بپردازيم آتوقت مي بينيم که بعد از اينکه نيما آخرين گام را در تثبيتِ شعر نو برداشت ، چه اتفاقي افتاد . مي دانيد ، نو گرائي يکي از کهن ترين انگيزه هاي ذهن بشري است . سه هزارسال تاريخ مکتوب گواهي مي دهد که بشر هميشه نو را مي خواسته است و روان شناساني هستند که بگويند چرا اين نو و متفاوت مهم است براي ما ، دلپذير و جالب است . ولي اين انگيزه هست . از سوي ديگر ، اين نو ، در جهاني اتفاق مي افتد که در آن
    پديده ها به هم پيوسته اند .
    ما دو نوع جهان داريم ، يکي جهان پديده ها ، يکي جهان زبان . ساختارهاي اين دو جهان با هم متفاوت اند به همين دليل هربار چيزي را به نامي مي ناميم ، با کلام از پديده اي سخن مي گوئيم که در اصل خودش بي کلام است، حالتِ گنگِ خواب ديده ي مولوي را پيدا مي کنيم . يعني مي بينيم که فکرما ترجمه پذير نيست به زبان . جز اينکه بگوئيم طبيعت بسيار زيباست ، يا زيبائي يک زن ، يا زيبائي يک مرد يا زيبائي حضور آدمي در جهان . ولي مفهوم زيبا را داريم در برابر زشت . زبان ساختار دوگانه دارد يعني ساختار " ضدين" دارد ، نيک در برابر بد ، زشت در برابر زيبا ، شب در برابر روز ، و جز اين ها . در جهان پديده ها ، تخالف و تضاد نيست . در جهان پديده ها ، پيش از اينکه وارد جهان زبان بشويم ، شب و روز نداريم ، اما افزايش و کاهش تدريجي نور داريم که به دليل ظهور و افول ماه و خورشيد اتفاق مي افتند در چهان . در لحظه اي از اين ها با قراردادي که برساختار زبان حاکم است ما تصميم مي گيريم که از اين ساعت به بعد به آنچه مي بينيم بگوئيم شب . تيرگي آنقدر زياد شده است که ما مي توانيم حقأ آنرا شب بناميم . و حالا نور آنقدر زياد شده است که مي توانيم به آن بگوئيم سپيده دم يا سحر . اين جهان زبان است . در جهان پديده ها چنين نيست . جهان پديده ها جهان سايه هاي رنگ هاي متفاوت است که از سفيدي محض ، تا سياهي محض تداوم دارد .

    به همين دليل شعر نو به ويژه در سه شاعري که امشب مي خواهم در باره شان صحبت کنم ، دو بيان دارد يکي بيان نو ، که مي گويد من نوام و آمده ام ، اين کهنه ، ميدان را براي من خالي کنيد . در درون اين بيان است که احمد شاملو مي گويد : « يک بارهم حميدي شاعر را بر داربست شعر خود آونگ کرده ام .» و يا دربرابر" قوي زيبا"ي حميدي شيرازي ( شنيدم چو آن قوي زيبا بميرد ) ، مي گويد : « من آن غول زيبايم / که بر استواي زمين ايستاده ام . » غول زيبا در برابر قوي زيبا ، بيان افراطي شده و پولورايز شده و به اصطلاح قطبي شده ي
    نو در برابر کهنه است . در عمل اما نو ، بسياري از عناصر کهنه را در خودش حل مي کند و با خود مي برد . مجسم کنيد مورد دين نو و دين کهنه را . آيا هيچ دين نوي را مي شناسيد که از دين هاي پيش از خودش عناصري را به وام نگرفته باشد ؟ پس يکي کارنامه ي شعري اين سه شاعر بزرگ است و يکي بيان شاعرانه ي اين ها که هميشه در تخالف با گذشته مطرح شده است . نبردي که آخوندزاده . کرماني و ملکم خان و ديگران آغاز شده بود صد سال پيش ، با کارنامه ي شعري بسيار درخشان اين شاعران تثبيت و تسجيل مي شود . اينان عرصه هاي بيشتري را براي شعرنو يا بيان نو به تسخير خودشان درمي آورند . مثلأ کدام شعر نو است که وزن نداشته باشد يا دست کم موسيقي کلام نداشته باشد ؟ وزن ، يک ارزش شعري قديمي است که از دل سيستم عروض بيرون مي آيد ، همچنانکه در شعر آغازين زبان فارسي ، سيستم عروض هنوز کاملأ شکل نگرفته بود ، مي بينيم : « پوپک ديدم به حوالي سرخس » هنوز کاملأ در اوزان عروضي تقطيع نمي شود ، يا« غلتان غلتان همي رود تا بُن کو . » اين ها تبديل مي شود به پايه اي براي رباعي . اتفاق مهمي افتاده است ، ولي اين بدان معني نيست که ناگهان گسلي دهان باز کرده و منطقه اي را از منطقه ي ديگر کاملأ جدا کرده باشد . يا اقيانوسي از تخالف ناگهان بين شان دهان گشوده باشد .
    بختِ ما اين است که اين سه شاعري که امشب در باره شان صحبت مي کنيم يعني شاملو ، اخوان ، فروغ ، بسيار گشاده زبان بودند ، برعکس نيما ، که شاعر گشاده زباني نبود . در کاراوکوشش براي کوتاه و بلند کردن مصرع ها و يا دست يافتن به نوعي حضور جديد فرد درخانه ي شعر هميشه با تعقيدات ِکلامي روبرواست .
    و گاهي اتفاق مي افتد که واقعأ تعقيداتِ کلامي نيما ، ناخوشآيند مي نمايد : « ميهمانخانه ي مهمان کش روزش تاريک » ، به دل نمي نشيتد . در کلام اخوان ، اما ، نوعي فخر کلام مي بينيم : « اي درختان عقيم ريشه تان در خواب هاي هرزگي مسدود / اي گروهي برگِ چرکين تار چرکين پود / يادگار خشکسالي هاي گرد آلود / هيچ باراني شما را شست نتواند .» اين گشاده زباني در اخوان جلوه اي دارد که شايد بتوان گفت اگر اخوان نمي بود و شاملو نمي بود و فرخزاد نمي بود، سنت نوپاي شعر نمي توانست به کرسي بنشيند و در کتارش ضمنأ شعر قدمائي هم به حضور و حياتِ خودش ادامه دهد ، همچنانکه يک تکنولوژي جديد ، يک روش جديد ، روش قبلي را کاملأ از ميدان به در نمي کند . دقايقي پيش با شوشا و خانم ابتهاج صحبت مي کرديم بر سر کتاب . ممکن است تکنولوژي کامپيوتر ، کتاب را به صورتي که ما مي شناسيم به وظيفه ي ديگري بکشاند ولي آنرا از بين نخواهد برد . با ظهور روش ها و گرايش هاي جديد ادبي ، روش ها و تکنيک هاي قديم نقش و جاي خودشان را مي يابند ، همچنان که ما امروز غزل داريم ، قصيده داريم و هرکدام از خودِ اين شاعران هم غزل و قصيده دارند .

    حرف در اين است که شعر شاملو و اخوان و فرخزاد – و مي شود گفت بسياراني ازهمزمان هاي اينان ، نسل جوانتري از نيما مثل تندر کيا و هوشنگ ايراني ، منوچهر شيباني و گلچين گيلاني ( که در شهرشما زندگي کرد و مرد )، نيز بايد حضور خود را در جامعه تثبيت کند . شعر نه تنها بايد باشد بلکه بايد حضور خود را به گروه معتنابهي از يک جامعه و اهل زبان بقبولاند ، تا زماني که نقبولانده به عرصه نرسيده و خودش را تثبيت نکرده است ، همچنانکه يک نظام سياسي نمي تواند دوام آورد اگر دستِ کم پنج ، ده ، پانزده در صد از جمعيت را با خودش نداشته باشد ( غلط يا درست ، خوب يا بد ) و آنها حاضر نباشند در راهِ خدمت به آن نظام انواع و اقسام کارها را بکنند يا به اصطلاح امروز ما بشوند عمله اکره ي يک نظام سياسي . تفاوتِ بين زورشخصي و قدرتِ سياسي در همين است : قدرتِ سياسي يک نيروي شخصي نيست بلکه به توافق يا دستِ کم تحمل گروه هائي از مردم بستگي دارد . تا زماني که اين تحمل يا مدارا يا مماشات باشد ، آن نظام سياسي پابرجاست . هنگامي که اين تحمل و مدارا و مماشات به عکس خودش بدل گرديد ، آن گروه سياسي از صحنه ي جامعه به درمي رود . درشعرهم همينطوراست : روشي که هوشنگ ايراني عرضه مي کرد براي نوجوئي ، قبوليتِ اجتماعي پيدا نکرد ، در حاليکه روش شاملو کرد ، روش اخوان کرد ، روش فرخزاد کرد . چرا چنين شد ؟ زيرا هرکدام از اين ها حوشه چينان زيرکِ ميراثِ قديمي شعر فارسي بودند : اخوان که اصلأ مي شود گفت در مقال شعر قديم هست و کاري که از زير دستِ او مي آيد بيرون آدم را به شگفتي وا مي دارد که اين شاعر چگونه ، مثلأ در« خوان هشتم» از سنت نقل و نقال و نقالي تميثلي مي سازد از شايعه قتل تختي : « اين گليم تيره بختي هاست / روکش تابوت تختي هاست »

    شاملو مورد مشکل تري است ، اين خوشه چيني شاملو از هثر و شعر قديم .نمونه موفقش را در " پريا " مي بينيم و نمونه هاي ظريف تر و نيمه پنهان آن را در شعرهاي آخر او که وزن هم دارند مي بينيم : « بي آنکه ديده بيند در باغ بيند در باغ / احساس مي توان کرد / ياس موقرانه برگي که بي شتاب / بر خاک مي نشيند/ بر شيشه هاي پنجره آشوب شبنم است / ره بر نگاه نيست / تا با درون در آيي و درخويش بنگري / اين فصل ديگريست / که سرمايش از درون / درک صريح زيبائي را پيچيده مي کند / يادش بخير پاييز با آن طوفان رنگ و رنگ که بر پا / در ديده مي کند . »
    وزن ، وزن فاخري است . کاملا تقطيع پذير است . يا : « هنوز در فکر آن کلاغم » که يکي از زيباترين شعرهاي تصويري شاملوست : « هنوز در فکر آن کلاغم / در دره هاي يوش / با قيچي دو بال سياهش / از آسمان کاغذي مات / قوسي بريد کج / و رو به کوههاي نزديک چيزي گفت / کاين عابدين خسته ي خواب آلود / تا دير گاهي آنرا / د ر کله هاي سنگي شان تکرار مي کنند / گاهي سٌوال مي کنم از خود که يک کلاغ / با رنگ سوگوارمصرش/ با ان حضور قاطع بي تخفيف / وقتي صلوة طهر / برگرمي برشته گندمزاري بال مي کشد / تا از فراز چند سپيداربگذرد / مگر چه دارد بگويدبه کوهها / کاين عابدان خسته ي خواب آلود / انرا در کله هاي سنگي شان تکرار مي کنند .» اواز " صلوة ظهر" " گرمي برشته گندمزار " و همه تصاويري که زبان را تا درزهاي خودش کش مي دهند استفاده مي کند، تصاوير زيبايي مثل " قيچي دو بال سياه " ، " آسمان کاغذي مات " ، دره هاي يوش " . و من همچنان تعبيرم اين است که اين شعر در باره نيما يوشيج است ، تعبيري که شاملو با آن کاملا مخالف بود و اصلا قبول نداشت . بعد از فرويد مي دانيم که ديگر به شعور اگاه نمي توان چندان اعتماد کرد ، چرا که همه ي آدميان شعور اگاهي دارند و شعور نيا گاهي و شعور نيا گاه ، خيلي وقتها بيشتر موثر است . در بيان معنا جايي که خود شاعر هم به آن آگاهي ندارد و به همين دليل هيچگونه مالکيتي بر شعر خودش ندارد .

    يکي از مشکلات نقد سنتي ، خانم رساپور ، اين است که هنوز در دست يافتن به معناي شعر به سراغ شاعر مي رويم . همچنان که به سراغ شاه مي رفتيم . همچنان که به سراغ پدر يا معلم مي رويم . بعد هم مي گوييم ، مثلا " المعني في بطن الشاعر! " به نظر من ، و به نظر بساري از کساني که با نقدادبي غربي اشنايي دارند ، بي ترديد بخشي از معناي شعر ، در بطن خواننده است .، در ذهن او زيست مي کند و ماييم آن شعر. حافظ کيست و چه مالکيتي بر شعر خودش دارد ؟ ماييم که حافظ را مي شناسيم و مي شناسانيم . حقيقت اين است که يکي از کارهايي که ما بايد بکنيم برگرداندن فاعليت و عامليت است به امروزيان در برابر قديميان .
    يکي از مشکلات بر خورد ما به کل مسئله ي تجدد اين است که ما همچنان که گفتم به ويرانه ها نگاه مي کنيم .
    همين مسٌله ي تقليد را فرض کنيد آنچيزي که در معناي متداول امروز تقليد است . تقليد در مفهوم اصلي اين نبوده است . تقليد از همان ماده ي عربي مي آيد که اصلش " قلده " است و قلاده هم از همان ماده مي آيد .
    تقليد از شاعري کرده قلاده اي به گردنش افکندن است و اورا به شعر خود کشاندن ، يا دست کم حلقه گلي به گردنش افکندن . استقبال و تضمين و اينها هم همه همينطور. اين حرکت هاي معکوس است که ما بايد انجام بدهيم تا عامليت و فاعليت را به خودمان برگردانيم . تا ما اختيار دار ميراث ادبي مان نشويم ، همچنان برده وار مطيع و منقاد آن ميراث خواهيم بود .
    در شعرهاي آخرش احمد شاملو که گرايشي مي کند به نوعي موسيقي بچاي وزن ، و کلام را به گونه اي آرايش مي دهد که تخلف از دستور زبان فارسي تبديل به يک حرکت شاعرانه مي شود . در شعري که در مرثيه ي فروغ فرخزاد گفته است مي گويد :« و ما همچنان دوره مي کنيم / شب را و روز را / هنوز را. . . » هنوز را دوره کردن يعني چه ؟ دوره کردن مال چيزي است که يکبار خوانده ايم ، هنوز را که دوره نمي کنند . اين تخلف از دستور زان فارسي اما نوعي حس شاعرانگي پديد مي آورد که جا را باز مي کند براي تفسيروتعبيرو تأويل شعر . اخوان شکل ديگري از اين کاررا مي کند . به پايانه هاي شعر اخوان توجه کنيد ، ببينيد چقدر ابهام و ايهام در اين پايانه ها هست . شعر قدمائي پايانه هاي محکمي دارند ، و اين در شعر کلاسيک انگليسي و آمريکائي هم صادق است . در خصوص شعر فارسي هم که خيلي از آن ها قديمي تر است ، وضع به همين صورت است . سعدي در مثنوي معروف اش ، « شبي ياد دارم که چشمم نخفت / شنيدم که پروانه با شمع گفت / که من عاشقم گر بسوزم رواست / ترا گريه و سوز و زاري چراست ؟ / بگفت اي هوادار مسکين من / برفت انگبين جان شيرين من / چو شيريني از من به در مي رود / چو فرهادم آتش زسر مي رود / تو بگريزي از پيش يک شعله خام / من استاده ام تا بسوزم تمام / ترا آتش عشق اگر پر بسوخت / مرا بين که از پاي تا سربسوخت /
    ... / همي گفت و مي رفت دودش زسر/ که اين است پايان عشق اي پسر . » تکليف عشق معلوم شد ! استاد سخن مي گويد که اين است پايان عشق اي پسر ، يعني سوختن و جان دادن و آب شدن .
    مدرنيته اساسأ با ترديد شروع مي شود ، تجدد آنجا رخ مي دهد که من بگويم دقيقأ نمي دانم جهان به چه صورتي است ته اينکه : « جهان و کارجهان جمله هيچ درهيچ است / هزار بار من اين نکته کرده ام تحقيق . » کلام زيبائي آفريده است ، حافظ . اما آيا براستي ما چنين مي انديشيم ؟ حقيقت اين است که چون نيک بنگريد مي بينيد که اين نگرش است که مي تواند ما را از چنبره ي قيادت سنتِ گذشته رها کند و در عين حال ما را به بهترين نقطه هايش متصل نگهدارد .

    بهرحال اخوان پايانه هايش خيلي جالب است مثلأ همين پايانه اي که خواندم از شعر پيوند ها و باغ : « اي درختان عقيم ريشه تان در خاک هاي هرزگي مستور( اين شعر را سئوالي هم مي توانيد بخوانيد ) اي گروهي برگ چرکين تار چرکين پود / يادگار خشکسالي هاي گرد آلود / هيچ باراني شما را شست نتواند ؟ » نتواند ؟ يا به پايانه هاي شهزاده ي سنگستان نگاه کنيم . يادتان هست شعر را چقدر زيبا تصوير کرده . اخوان درام پرداز چيره دستي است وقتي که شاهزاده ي سنگستان سرش را در چاه مي کند مي گويد : « بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟ » خوب ، شما در اينجا يک مورد زيبا از شعريتي را مي بينيد که از راه تخلف از قواعد دستورزبان به دست مي آيد . وقتي صدا پاسخ مي دهد : « . . . آري نيست ، » اين جمله غير دستوري است . در فارسي مي توانيم بگوئيم « آري هست » يا « « نه نيست ، » ولي نمي توانيم بگوئيم « آري نيست !» همين سه هجا که هجاي آخر کلماتِ « رستگاري نيست » است ، اما ، و پس پژواک آخرين هجاهاي پرسش شاهزاده ، ايهامي را ايجاد مي کند که شعر را تا ابديتِ تفسير مي گستراند . اين مفهوم در ايهام عبارتِ « . . . آري نيست .» تا ابد تفسير پذير مي شود ، و پس شاعرانه مي شود .
    فرخزاد در تفسير پردازي استاد است . شعر « دلم براي باغچه مي سوزد » کلأ يک تمثيل است . باغچه يعني جامعه ي ايران ، کشور ايران . پدر يک گروه اجتماعي است ، برادر يک گروه اجتماعي است ، اين ها همه يک گروه اند . و آن بيماري که کاملأ معلوم است چيست ، چرا ماهي ها دارند مي ميرند ، چرا شب ها صداي سرفه مي آيد ، چرا بچه هاي مدرسه کيف هاشان را پر از بمب کرده اند ، چرا "من" فکر مي کنم باغچه را مي شود به بيمارستان برد . و اين همه تا آنجا که شاعر در قالب يک خانواده حرف اش را مي زند . " عروسک کوکي " هم همينطور است . يکي از زيرکانه ترين شگردهائي که فرخزاد به کار مي برد ، معشوق کشي است در شعر خودش . در اينجاست که عامليت را به زن مي دهد . اگر بُعد زنانه اي دارد شعر فرخزاد ، بايد از اينجا شروع کرد به شتاختنش . در شعر " گناه " که از شعرهاي جواني اش هم هست ، معشوق اول بازوان آهنين دارد ولي در آخر پيکري لرزان و مغشوش . و اين مرد افکني اين زن را نشان مي دهد و هم او ، پيکر پر صلابت را تبديل مي کند به پيکر لرزان و مغشوش " معشوق من " « معشوق من با آن تن برهنه ي بي شرم / بر ساق هاي نيرومند اش چون مرگ ايستاد .» ديگر از اين پر صلابت ترهم هيئتي مي شود تصور کرد ؟ آخرش چيست؟ « معشوق من انسان ساده اي است / که من اورا چون آخرين نشانه هاي يک مذهبِ شگفت / در لابلاي بته ي پستان هايم پنهان نموده ام » اين مادري کردن ! مادر طفلي شدن که معشوق پر صلابتِ قبلي بود . اين قرائت هاي جديدي که دارم با شما در ميان مي گذارم ، اين ها همانقدر زاده ي فاصله گرفتن از شعر است که زاده ي شيفتگي به شعر هم هست . ما به عنوان جماعت شعرخوان ، خيلي شيفته ي شعر شده ايم . ذليل شعر شده ايم .
    شعر شده است براي ما يک متن مقدس و به اندازه ي کافي با آن کشتي نگرفته ايم يا ازش فاصله نگرفته ايم ، اگر اين کاررا بکنيم تازه يک نقد ادبي تأسيس خواهيم کرد که مي تواند به گونه اي آبژکتيو، به گونه اي کاملأ بي طرفانه ، بحثِ علمي پيش بکشد . چرا ما نبايد بحثِ علمي در باره ي شعر داشته باشيم ؟
    خيلي صحبت کردم ، مي خواهم حرف را تمام کنم . مسئله ي نفي و اثبات و سلب و ايجاب ، نقطه هاي قطبي کنش و واکنشي هستند که نو با کهنه داشته است ، قديم با جديد داشته است . من يک مفهوم را فقط گرفته ام و خواستم آن مفهوم را در اين سه شاعر براي شما باز کنم ونشان بدهم . شعر "قاصدک" اخوان يادتان هست ؟ « قاصدک هان چه خبر آوردي / از کجا وز که خبر آوردي / قاصدک! قاصد تجربه هاي همه تلخ/ با دلم مي گويد که دروغي تو دروغ / که فريبي تو فريب .» شما تا به حال درباره ي همجواري کلمه ي " قاصدک" باکلمه ي
    " قاصد" فکر کرده ايد ؟ قاصدک يا قاصد ، کدام مهم تر اند ؟ آن هم « قاصد تجربه هاي همه تلخ » قاصدک سبکبال سبک پروازي که هيچ اتفاقي را نمي تواند باعث شود به محض اينکه در معرض رويتِ شاعر قرار مي گيرد ناگهان هجوم : « قاصد تجربه هاي همه تلخ / با دلم مي گويد / که دروغي تو دروغ که فريبي تو فريب .»
    آن " ک " تصغير يا تحقير را که مي دانيم در زبان فارسي وظيفه اش چيست .
    اين شگرد مختص شعر نو هم نيست ، فردوسي اين کار را مي کند آخر شاهنامه را دو باره بخوانيد ببينيد به چه صورتي از همجواري هاي کوچک کلامي مفاهيم بزرگ مي سازد . چند خط بعد از اينکه رستم فرخزاد در نامه اش به برادر مي گويد : « چو برتخمه اي بگذرد روزگار / دگر رنج و کوشش نيايد به کار ،» فردوسي مي گويد : « نميرم از اين پس که من زنده ام / که تخم سخن را پراکنده ام .» در مجاورتِ اين دو بيت من يک همنشيني را مي بينم که تا الاغيرالنهايه براي هويت ايراني مهم است . رستم فرخزاد در سيستمي زيست مي کند که اصالت را به نژاد مي دهد " تخمه " يا به زبان علم امروزي بگوئيم " ژن" چو بر تخمه اي بگذرد روزگار ،. ايرانيان باستان هم مثل آفريقاي جنوبي دوره ي آپارتهيد معتقد بودند به خلوص و نابي نژاد و پالودگي نژاد و آلوده شدن نژاد برايشان يک ضدِ ارزش بود . رستم فرخزاد هم همينطور ، هر ازدواجي با يک غير ايراني اندکي از خون ايراني را مي گيرد ، منطق شاهان شاهنامه هم همينطور است به همين دليل است که فردوسي در آغازمي گويد : « که گيتي از آغاز چون داشتند / که ايدون به ما خوار بگذاشتند .» منطق حرکت شاهنامه همين است هرداستاني گواهي است در همين امر، که گيتي از آغاز اينگونه داشتند که ايدون به ما خوار بگذاشتند . بسياري از قهرمانان شاهنامه با زنان غير ايراني ازدواج مي کنند و در نتيجه نژاد آلوده مي شود و بسياري از آن ها در عين حال که در روياروئي با دشمن از عهده بر مي آيند ، اما خودشان را نمي شناسند ، رستم سهراب را مي کشد براي اينکه نمي شناسدش که خودش است . فردوسي برعکس مي گويد من رستم فرخزاد نيستم ، من مي خواهم زبان را پايه ي هويتِ اين مردم بکنم . تخم سخن را پراکنده ام ، تو اين زبان را بفهم ، از ترکستان باش ، از عربستان باش . حال تفاوت در چيست ؟ الگوي نژآدي ، يک سيستم بسته است با هر تخلفي آلوده تر مي شود، الگوي زباني ، يک سيستم باز است شايد در اينجا باشند کساني که در ايران به دنيا نيامده اند ولي اگر اين بده بستان ها را مي فهمند ، مال آنهاست . خودي و بيگانه در اين نيست که در کدام کشور به دنيا آمده باشي و چه گذرنامه اي را با خودت حمل کني ، خودي يعني آشنا و بيگانه يعني ناآشنا . چه داعيه ي واهي است اين که مي گوئيم ايراني ها همه حافظ را دوست دارند . باور کنيد دو درصد ايراني ها هم حافظ را نمي شناسند .

    و اما ، « قاصد تجربه هاي همه تلخ / با دلم مي گويد / که دروغي تو دروغ / که فريبي تو فريب » و باز مي گويد : « راستي آيا رفتي با باد؟ » يا « در اجاقي- طمع شعله نمي بندم- / خردک شرري هست هنوز ؟»
    اخوان به خودش مي گفت "ميم اميدي" ، نيم نوميد ، حتمأ خوانده ايد در جائي . و اين حالت نيم نااميدي در اشعار او هست در همين شعر هم . و فروغ فرخزاد باز اين تجربه را به شکلي ديگر مطرح مي کند در " به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد " مي گويد : « مي آيم ، مي آيم ، مي آيم / با گيسويم ادامه ي بو هاي زير خاک / با چشم هام / تجربه هاي غليظ تاريکي . . . » . تجربه ي تاريکي اين فضاي فراسوي ، اين فضاي فراسوي را شما در هرسه اين شاعران مي بينيد . اخوان در شعري خطاب به خدا مي گويد : « هستم و دانم که هستم / اي همه هستي زتو/ آياتو هم هستي ؟ » اينجا وارد همان فضاي فراسوئي مي شود که خود به پرسش مي گيرد . يا شاملو آنجا که مي گويد : « يله بر نازکاي چمن رها شده باشي / پا در خنکاي شوخ چشمه اي / و زنجره ، زنجره ي بلورين صدايش را ببافد .» در وجه التزامي که اين شعر به خودش گرفته است دقت کنيد : « شده باشي » نشده اي ، ولي اگر شده باشي . اين کار ابديتي به شعر مي بخشد و سياليتي که براي هميشه معتبر بالقوه است ولي هرگز اتفاق نيفتاده است « يله برنازکاي چمن رها شده باشي » . شاملو شعري هم دارد به نام " نامه" که قصيده است و قصيده ي خوبي هم هست ، شايد تنها قصيده اي باشد که شاملو دارد . ( شاملو يک قصيده دارد يک غزل ، فروغ دوتا مثنوي دارد و يک غزل و شايد بيشتر و چهارپاره که البته فراوان ، اخوان خوب شعرسنتي بسيار فراوان دارد ) . باري در اين قصيده که خطاب به پدرش است . ( درنوجواني به زندان افتاده بود و پدرش هم سرهنگ ژاندارمري بوده ، کارهائي مي کند و تمهيداتي مي بيند بلکه آزادش کنند ،
    مي گويد توبه نامه بنويس و بيا بيرون . اين شعر را در جوابش مي نويسد ) مي گويد : « بدان زمان که شود تيره روزگار پدر / سراب و هستو او روشن شود به پيش نظر/ مرا به جان تو از ديرباز مي ديدم / که روز تجربه از ياد مي بري يکسر/ سلاح مردمي از دست مي گذاري باز/ نماند هيچت ز رادمردي اثر / مرا به کام عدو مانده اي به دام عدو/ که توبه نامه نويسم به کام دشمن بر. » و الاآخر. . . قصدم همين است : که روز تجربه از ياد
    مي بري يکسر .
    اتفاقاتي مي افتد در فراگذشتن سنت شعر نو از نيما و پيش از آن به افرادي که در باره ي سه نفرشان امشب صحبت مي کنيم . شاملو – اخوان – فروغ . يکي اين است که اجتماعيت شعر پذيرفته مي شود . از آغاز پديد آمدن اهتمام براي نو کردن شعر . يکي از حرف هائي که نو گرايان مي زنند که البته درست نبود ولي مؤثر افتاد اين بود که شعر قديم اجتمائي نبود . شاملو مي گويد : « موضوع شعر شاعر پيشين از زندگي نبود » ( معلوم نيست پس از چي بوده ؟! ) اگر حافظ از زندگي نمي گويد پس از چه مي گويد ؟ اين جنگ لفظي بين نو و کهنه است ، براي پا گرفتن نو . عصيان فرزندان است در برابر پدران و نياکان .
    عصيان شاملو در برابر پدرش عصيان شعري محض نيست ، عصيان زمانه اي هم هست . و همينطور اخوان ، و همينطور فروغ فرخزاد ، تا آنجائي که شعر نووقتي تثبيت مي شود بعد از آن ديگر لازم نيست ، همچناني که جواني که از هجده ، بيست سالگي گذشته مي خواهد با پدرش آشتي کند . آنجاست که شعرنو به شکوفائي و زيبائي خود مي رسد و عرصه هاي فلسفي را در مي نوردد که باز در اين زمينه به نظر من فرخزاد برجسته است
    حتا در ميان اين سه نفر . در شعر" ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد" ، سخن او در نهايت يک سخن عرفاني است ، منتها به دور از "عجبِ خانقاهي" از آن نوع که حافظ مي گويد : « ساقي بيار آبي از چشمه ي خرابات / تا خرقه ها بشوئيم ازعجب خانقاهي .» يعني بدون دم و دستگاه و مقام و منصب ، صرفأ شخصي ، صرفأ فردي : « من عريانم عريانم عريانم / مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم .» اينگونه وصل کردن به سرچشمه هائي که از دسترس عيني و علمي همگان خارج است، ولي بايد باشد ، بايد در فراسوي ديد ما قراربگيرد ، اين کاري است که اين سه عزيز و بسياراني ديگر کرده اند .

    امشب از سپهري مثلأ سخن نگفتيم . او هم دربسياري اشعارش مي رسد به آنجا ، به همان عرصه ها بخصوص در اشعاري که نوعي رازآلودگي در آن هست مثل " خانه ي دوست کجاست" يا " صداکن مرا" و پايانه ي آن شعر ، آنجا که مي گويد :« و من مثل ايماني از تابش استوا گرم / ترا در سرآغاز يک باغ خواهم نشانيد .» اين ميراث به ديگراني هم مي رسد و من مي خواهم اين سخن را با ذکرمختصري از اين نسل ، نه نسل يعدي ، يا حتا بعضي ازمعاصران شاملو – اخوان – فروغ هستند که شکوفائي بزرگ شعرشان اندکي بعد اتفاق افتاده است . قصدم اين است که توجه تان را جلب کنم که اين کوشش درراهِ نو کردن ادامه دارد . نو چيزي نيست که آدمي آنرا در تاقچه بگذارد و نگاهش کند . نو هميشه دارد اتفاق مي افتد مثل همان تبديل روز به شب هم که کاهش و افزايش نور است . اتفاق نوي که در شعر نو مي افتد به دليل اجتماعيت شعر، نوعي افتراق ميان ايده و تصوير است . به دليل اين افتراق ايده و تصوير نوعي الگوي تمثيلي به شعر نو حاکم مي شود يعني هرچيز وجه کوچکي مي شود از چيزي که ناگفته مي ماند . در " دلم براي باغچه مي سوزد " فروغ نمي گويد که اين مملکت وضعش خراب است و دارد انقلاب مي شود و هيچ چيز سر جاي خودش نيست . ولي شعردلالت مي کند به چنين موضوعي . اين افتراق لاجرم اتفاق مي افتد ، ناگزير بايد اتفاق بيفتد براي اينکه اجتماعيتِ شعر ثابت بشود . در دوران ديگري که حالا اين تثبيت شدگي اتفاق افتاده است و لازم نيست شعرنو از خودش دفاع کند شاعراني کوشش هائي مي کنند براي باز گرداندن شعر به اصالتِ ذاتي خودش که به صورتي مي شود تعبير دورشدن آن را از صحنه ي سياسي کرد . يا اقلأ نزديک شدن به گوهر شعري بالاتري .
    شعري دارد منوچهر آتشي ، شعر کوتاهي است اسمش هست " زني از حافظه" : « از حافظه بيرون مي آيد زن / پناه بيشه به برکه / تا شانه فرو مي رود در آب / و ماه را به خلسه مي برد / پناه بيشه زني و ماهي يگانه مي شوند در آب / زلفي شلال و خيس بر آب مي رود / ستاره ي سرخ کوچک به منقار ماهي مي گردد / آواز شباني از دره در شب مي پيچد/ و رودخانه کامل به حافظه بر مي گردد.» ِ
    و اين حافظه ، يک حافظه شخصي نيست بلکه داستان ديدن خسرو ، شيرين را در آب چشمه هم در بر داردو برآن پشتوانه استوار است . يا محمد علي سپانلو شعري دارد به نام " گاو سبز" که بنظر من شعر زيبايي است و به افقي در تاريخ و اسطوره ي ما پيوند مي خورد . اين تصوير طبيعي است که براي من زيباست : « چه گاو سبز قشنگي / از جنس شاخ و برگ درختان شکفته است / بر شاخک خيالي زلفان کوته اش / پروانه هاي صورتي آينه بسته اند / و گاو تا مي ايد پروانه را ببيند / ناگه تمام ترکيبش در لابلاي شاخه بهم مي خورد / اکنون چقدر بايد که باد و افتاب بپيچند / تا بالدار سبزطلايي رنگي را از شاخه ها بسازند / که آشکارا آن اولي نخواهد شد / گاوي که بعد آفرينش کوتاهش / لختي نفس کشيدن در شکل ها ي گوناگون / اکنون در مرغزارهاي عدن مي چرد / و چون بر سر ستون هاي کاخ هخامنش نگاه مي کند / انرا تصوير خود در اينه مي پندارد / آذين ببند اي باد / اين ترکه هاي مرتعش سيب را . »
    وصل کردن اين گاو موهومي که از ميان شاخ و برگ ها سر در مي آورد ، به گاو نشسته تخت جمشيد به نظر من حرکتي مي آيد حاکي از تلاشي براي يگانه کردن تصوير و ايده در شعر . اين حرکت را به صورت ديگري عباس کيا رستمي انجام مي دهد . در کتابِ شعري که دوسال پيش در تهران منتشر شد به نام " همراه با باد " و سال پيش دانشگاه هاروارد از من خواست که ترجمه اش کنم و من و پارتنر ترجمه ام به انگليسي " مايکل بيرد " استاد دانشگاه نورث داکوتا ، اين کار را کرديم
    کاملا متفاوت است با هر آن چه از شعر سراغ داريم . باز از آن حرکت هايي که بايد برايش جا باز کنيم . سروده هاي اين کتاب بنظر مي رسد شعر نيست و خيلي ها معتقدند که کيارستمي از شهرتش در فيلم سازي بهره مي گيرد تا خودش را به عنوان شاعر تثبيت کند . من آماده نيستم چنين قضاوتي را بکنم . انگيزه هر چه باشد يک سري متن در اختيار ما قرار گرفته است که از نظر شکل و شمايل به هايکوهاي ژاپني مي ماند و شخصيت هاي اين هايکوها کاملا جهاني هستند . راهبه هست ، عنکبوت هست ، خورشيد هست ، توت و گيلاس هستند . اين شعر هيچ ربطي به ايران ندارد . شعر فارسي در راه جهاني شدن است ، در راه پيوستن به اقيانوس بزرگي از شعر. حال در اين راه عناصر بومي شعر ايران دارد کم رنگ مي شود و عناصر جهاني اش دارد افزايش پيدا مي کند. توصيه ام اين است که اين کتاب فارسي را نگاهي بکنيد . اولين واکنشي که مي تواند در بسياري ايجاد کند ، نوع واکنشي است که شعر نيما يوشيج در کساني که شعر قدمائي را مي پسنديدند ايجاد کرد . شايد هم به سرنوشتِ شعر تندر کيا و هوشنگ ايراني و " جيغ بنفش " بپيوندند . گو اينکه جيغ بنفش تصوير خوبي است و نميدانم چرا مسخره ي شعر فارسي شده است . من در جايي اين حکايت را گفته ام . چهارده ساله بودم در دبيرستان و بحث نو و کهنه مطرح بود و ما هم نوگرا بوديم و معلم ما چيزي گفت که واقعا مرا منقلب کرد.. مثل لحظه اي که به آدم چيزي مي گويند که آدم ناگهان به چيزي که از پيش ازآن باور نداشته باور مي کند . مثل يک گروش مذهبي . او گفت جيغ بنفش بسيار تصوير خوبي است . مجسم کنيد کسي چنان چيغي بکشد که تمام صورتش بنفش شود . اين روش جالبي است براي برخورد کردن باآن چيزي که نمي توان در ظاهر از آن معنا ساخت ولي حرکت است به جانب چيزي که پيش از آن سبقه ي معنايي ندارد .

    باري بحث ناتمام ماند . و اين گونه بحث هاالبته تمامي ندارد . همانطور که گفتم يک فرآيند است و ما به برشي از آن نيز نگاهي کرديم . مسلم اين است که شعر فارسي در ايران قرن بيستم تاريخ بسيار درخشاني دارد ، تاريخي دارد که طي آن يک سنت هزار ساله به گونه اي منقلب گرديد که پديده جديدي در خور يک قرن و هزاره ي جديد پديد اورد . و افراد بسياري به اين پيدايش پديده کمک کردند حتي آن کساني که صدايشان بعدا محو شد در صلابت صداهاي ديگران . آن ها هم راهگشا بودند ، منتها راه گشاياني که مرزهايي را ترسيم کردند که خودشان در بيرونش قرار گرفتند . من فکر مي کنم در تحليل نهائي بايد گفت شعر نو تاريخي پر حادثه دارد و افرادي را بر کشيده که آن افراد صداهاي گوياي بسياران ديگري بوده اند . اما چون ما بر اساس تاريخ فرد محوري که گفتم به فرآورده ها نگاه مي کنيم ، بيشتر دوست داريم در باره ي شاعران مختلف سخن بگوييم و آنها را در مرکز و محل توجه خودمان قرار دهيم . حقيقت اين است اما ، که اين جريان بر شانه ي غول بزرگ شعر کهن فارسي استوار بود و امروز هم بر همان شانه پيش مي رود . اي کاش بتوانيم سنتي از نقد در برابر اين شعر شگفت بسازيم که کار ابلاغ پيام آن را ، پيام مهم آن را به جهانيان رساند ، به آن کساني که متاسفانه زبان ما را نمي دانند و محرميت بي واسطه با اين شعر ندارند . متشکرم


برگرفته از « واژه » ,شماره اول

تماس  ||  4:22 AM




تاریخ نقد جدید
رنه ولک
سعید ارباب شیرانی

خواندنی‌ها :

کتاب :