![]() |
![]() |
![]() |
Monday, May 22, 2006
![]() از همه خيلي ممنونم . واقعاٌ انتظار اين همه لطف را نداشتم . اصلاً خودم را لايق اين حرفها نميدانم . حيرتزده از خود ميپرسم كه آیا اين حرفها را دربارهي من ميگويند. وظيفهى خود ميدانم تشكر كنم از حاضران و از دوستانم كه پيغام فرستادند . اگر قرار باشد حرف بزنم ناچار بايد برگردم به زندگيام . نميدانم اصلاً چطور شده بود كه عاشق شعر شده بودم . مادرم پول ميداد ميگفت برو پنير بخر.من ميرفتم بازار. يك درويشي بود از سر راستهبازار(اردبيل يك بازار كوچكي دارد بهنام راستهبازار) ميخواند و ميرفت.ترجيعبند هاتف اصفهاني را : « كه يكي هست و هيچ نيست جز او / وحده لاالهالاهو » صداي خوبي هم داشت. من كه رفتهبودم پنير بخرم،پنير يادم ميرفت.دنبال اين درويش راهميافتادم . وقتي ميآمدم خانه سراغ پنير را از من ميگرفتند.در كنار همين مسئله هرچيز كه دستم ميرسيد، مثلاً ساعتم را باز ميكردم و ميريختم زمين و شروع ميكردم از نو ساختن.گاهي هم نميتوانستم و گريهام ميگرفت،ميبردم يك ساعتساز درست ميكرد . با تمام وسايل خانه همين كار را ميكردم.ادبيات هم به همين شكل و خود به خود پیش رفت. آنوقتها روسها آذربايجان را اشغال كردهبودند.روزنامهاي(وطن يولوندا) چاپ ميشد به زبان تركي.بعد قطعهي ادبي در آن روزنامه ديدم خوش آمد فارسياش كردم. بردم روزنامهي جودت . چون كوچك بودم از مدير خجالت ميكشيدم،يواشكي ميگذاشتم روي ميز و فرار ميكردم.دفعهي بعد ديدم چاپشده، خيلي كيف كردم. یک رييس فرهنگ داشتيم به نام آقاي ديباج،مهندس بود و مرد بزرگي بود. باستانشناس هم بود.پسرش دوست نزديك من بود. یکبار رييس فرهنگ را دعوت كردهبودند به باكو. به پسرش گفتم به پدرت بگو از آنجا برايم مجله و داستان بياورد.او هم رفت و چند مجله با خط سيريليك آورد.اول نشستم خط سيريليك را ياد گرفتم.جرأت غريبي به خرج دادم.براي اولين بار داستان نغمهي شاهين ماكسيمگوركي را كه داستان بلندي هم بود ترجمه كردم،بردم گذاشتم روي ميز مدير روزنامهي جودت و فرار كردم.بعد در دوسه شماره چاپ شد.يواش يواش ديدم ميشود اين كارها را كرد.همان وقتها شروع كردهبودم به شعر گفتن اما شعر نميآمد و ديدم من شاعر نميشوم و ترجمه راحتتر است. بهاين ترتيب با آچار و قلم كار ميكردم تا آچار من را كشيد به طرف مدرسهي پست و تلگراف .آمدم تهران و به اين مدرسه رفتم . ما در خيابان كوچك اردبيل با مرحوم حاج سليم طاهري و عبدالله توكل قدم ميزديم. توكل از تهران آمده بود در دانشكده حقوق بخواند . طاهري شعر ميگفت.بهاين ترتيب به سرم افتاد بيايم تهران .من بچه بودم و مادرم من را به اينها سپرد و آمديم تهران.اگر اين دوستي با مرحوم توكل نبود،به تنهايي من كارهاي نميشدم . شايد در كار خودم جديتر ميشدم و اين هوس را رها ميكردم.ولي توكل (يادشبهخير) موجود جالبي بود.ميرفت كتابفروشي كهنهفروشها كتابهاي فرانسه قديم ميخريد ، ميآورد ميخواند و براي ما تعريف ميكرد. يك كتابفروشي كوچكي بود در خيابان فردوسي و پايين كلوب آن زمان حزب توده بود. برياني شبستري از تركيه آمده بود و كتابهايي را كه آورده بود ميداد ترجمه ميكردند.من هم رفتم يكي دوتا ترجمه كردم و چاپ كرد و بعد گفتم اگر كتابهايي بخواهم ميگويي بياورند ؟ گفت آره . سفارش كرد از استانبول كتابهاي جدي كه از توكل اسماش را ياد گرفتهبودم آوردند . من زبان فرانسهام بسيار بد بود.با توكل قرار گذاشتيم تا يكسري از كتابها را من از تركي و او از فرانسه ترجمه كند.معلمهاي عجيبوغريبي داشتيم كه خودشان فرانسه نميدانستند و به ما درس ميدادند.در اين ميان يك نفر را از تبريز فرستادند . آدم بسيار واردي بود. دكتر روشنضمير. روشنضمير فرانسه خوب ميدانست.شروع كرد به ما درسداد ولي با وجود اين من صفرهايم را ميگرفتم.از دوستان شهريار بود و كتابي درباره شهريار نوشتهبود.اخيراً با يك گروه تلويزيوني رفتم منزلاش.مرحوم همين چند سال پيش از دنيا رفت.رفتيم كرج.خيلي انسان آراستهاي هم بود.آمد استقبال ما.گفتم دكتر من شاگرد شما بودم.گفت اختيار داريد،مگر ميشود سيدحسيني شاگرد من باشد.گفتم چون شاگرد بد بودم يادتان نيست. اگر توكل نبود فرانسه ياد نميگرفتم.من را برد مجلهي صبا با آقاي پاينده آشنا كرد.هنوز من از تركي ترجمه ميكردم. تركي آذري كه كمكم به استانبولي تبديل شد.كتابها را با هم ترجمه كرديم منتهي ضمن ترجمه من فرانسه ياد ميگرفتم.بعد دوباره در همان سالها شانس عجيبي آوردم . ناظم مدرسهي پست و تلگراف ، پژمان بختياري بود.شاعر معروف و فرانسه زبان معركه. پژمان بختياري ميگفت سيد تو ديكتهات خوب است ، گرامرت هم خوب است ولي فرانسه را با لهجهي تركي حرف ميزني.به اين ترتيب کمکم توانستم خودم مستقلاً از فرانسه ترجمه كنم.ولي پژمان و توكل اگر نبودند من تكنسين وزارت پستوتلگراف بودم.تكنسين خوبي هم بودم.هرچه در خانه خراب ميشد خودم تعمير ميكردم. الان هم خانمام همين انتظار را دارد.وقتي ميگويم ديگر حوصله ندارم ميگويد خودت را لوس نكن،تعمير كن! مكتبهای ادبي با این احساس شروع شد که آنچه در اين مملكت نميدانند ، بتوانم بگويم و نشان دهم . بالاخره در دويست صفحه آن را نوشتم.در سال 1334 دو كتاب انتشارات نيل منتشر كرد.يكی رئاليسم و ضد رئاليسم در ادبيات نوشته دكتر پرهام دیگری هم مكتبهاي ادبي . همیشه عشق به معلمي در من وجود داشت.معلم نبودم و دوست داشتم معلم باشم.مكتبهاي ادبي خودش چنين كاري بود و بعد از آن شايد زيباترين سالهاي عمر من 5 يا 6 سالي بود كه در دانشكده تئاتر فرانسه و نياوران درس دادم . آنجا چيزي را شروع كردم بهنام مباني نقد كه عملاً فلسفه ادبيات بود . البته من ابتدايي بودم اما امروزه این امر جديتر شده و كساني مثل آقاي بابك احمدي تئوري نقد را شروع كردند و دوستان ديگري هم الان مسئله نقد ادبي را بهطور جدي دنبال ميكنند و بنده در اين مورد ديگر كارهاي نيستم. دو مسئله را هم باید بگویم که يكي در مورد ترجمه است.اگر جملهاي را ترجمه ميكنيد و 99درصد میدانید كه درست است ولي 1درصد شك داريد بدانيد 99درصد غلط است.چون اگر آن جمله 100درصد درست بود آن شك بهوجود نميآمد. اگر شكي هست پس غلط است.ديگر اينكه آدم بايد با خود نويسنده در زبان خودش روبهرو باشد.تمام تيكهاي صورت نويسنده را تشخيص دهد.ببيند آن لحني كه دارد چيست. آن لحن را ترجمه كند . من راه ديگري را نميپذيرم گرچه نميدانم خود چقدر توانستهام اينكار را بكنم . درد معلمي مرا وادار كرد به طرف فرهنگ آثار هم كشيده شوم . در فرهنگ آثار دوستان خوبي به من كمك كردند.اين فرهنگ آثار ايراني و اسلامي نيست.فرهنگ آثار ايراني و اسلامي آن چيزي است كه الان در دست داريم که فرهنگ آثار جهاني است. شرح تمام آثار مكتوب جهان از آغاز پيدايش كتابت تا سال 1990 را شامل میشود . ولي ما و قتي داشتيم اين را ترجمه ميكرديم به دو مسئله برخورديم . يكي اينكه چاپي كه در دههي 50 ميلادي شدهبود ناقص بود.آثار جديد نبود. روزي كه رفته بودم پاريس چاپ تجديد نظر شدهي اين را دیدم. واقعاً در مورد آثار جديد خانم نونهالي خیلی كمك كردند.يك اشكال ديگر اينكه از گنجینهى آثار ايراني و اسلامي، فقط 200كتاب بود. قرار شد فرهنگ آثار ايراني و اسلامي نوشتهشود.آقاي سميعي آمدند و اين دوستان را آوردند و شروع كردند فرهنگ آثار ايراني و اسلامي را نوشتند.اميدوارم تا 2 يا 3 ماه ديگر جلد اولاش منتشر شود .این کتاب وقتي دست محققين خارجي برسد ديگر به منبع دسترسی دارند . يك نكته را هم تذكر دهم كه فردا كه من مردم نيايند دنبالاش كه اين يادداشتها چه شد.تمام نوشتههاي من در ظرف سيسال صد صفحه شده . بنده خاطرات روزانه ندارم.ممكن است همان صد يا صدوپنجاه صفحه چاپ شود. در آخر هم با بیتی از حیدربابا ( شهریار ) حرفهایم را پایان میبرم اما ترجمه نمیکنم . بير چيخايديم دام تپنين باشونا بير باخيديم گئچمشينه ياشونا بيرگوريديم نه لر گلميش باشونا من ده اونين گارلارینن آقلارديم |
![]() |
| ||
|
||||
![]() |